در خانواده کارگری بزرگ شده و به قول خودش هیچوقت رنگ خوشبختی را ندیده.
میگوید: هفت تا خواهر و برادر بودیم و تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندم. پدرم به خاطر وضع مالی بدی که داشت راضی به مدرسه رفتن ما نبود و ترجیح میداد ما همراهش سرکار برویم.
از ١١-١٠ سالگی رفتم سرکار و یکی دو سال بعد با تعارف یکی دو تا از دوستانم سیگاری شدم.
چهارده پانزده ساله بودم که اولین دود را با کمک پدرم گرفتم! آن روز سرما خورده بودم و حالم خوب نبود. مادرم اصرار داشت برویم دکتر اما پدرم گفت دکتر رفتن دیگر چه صیغهای است؟ با چهار تا دود خوب میشود، و همین شد که برای اولین بار به مواد لب زدم و دردم تا حدودی آرام گرفت.
١٦ سال بیشتر نداشتم که با تعارف دوستانم مصرف مواد را به طور جدی شروع کردم. با دوستانم دور هم مینشستیم و از مشکلات زندگی میگفتیم و مواد مصرف میکردیم. انگار با این کار میخواستیم یک طوری خودمان را متقاعد کنیم که چون مشکلات زندگی زیاد است به این سمت کشیده شدهایم.
اوایل با شش نخود شروع کردم و کمکم مصرفم به یک مثقال در روز رسید اما کار به همین جا ختم نشد. به مرور شیره جای خودش را به تریاک داد و ما شروع کردیم به مصرف شیره... خب خرج شیره زیاد بود و تقریباً هرچه درمیآوردیم بابت هزینه شیره دود میشد و به هوا میرفت...
هفده هجده ساله بودم که با اصرار پدرم و ناله نفرینهای مادرم تصمیم به ترک گرفتم. برای ترک به استهبان رفتم. دو هفته در کمپ خوابیدم و درد کشیدم و فریاد زدم و به زمین و زمان چنگ انداختم. تحمل کردم تا ترک کنم، بلکه به زندگی عادی برگردم اما این تحمل بیشتر از سه ماه طول نکشید.
با دوستانم رفته بودیم بیابان که دوباره با اصرار آنها نشستم پای بساط و دوباره شد همان آش و همان کاسه...
هرچه کار میکردم به هیچ کجای زندگیام نمیرسید. چند سال بود که کار میکردم و حتی نتوانسته بودم برای خودم یک موتور بخرم، یعنی پولی اضاف نمیآمد که بخواهم با آن چیزی بخرم... بدبختی اصلی اما از آنجا شروع شد که باید به خدمت میرفتم و نمیدانستم با اعتیادم چکار کنم. به هر سختی که بود قبل از سربازی آن را کنار گذاشتم اما آن هم زیاد طول نکشید. در اولین مرخصی، دوباره نشستم پای مواد... بعد از آن فقط و فقط به خاطر مواد سعی میکردم زود به زود به مرخصی بیایم.
از سربازی که آمدم، دوباره مصرف مواد، کار هر روزهام شد. نمیدانم چه داشت که نمیتوانستم از آن دل بکنم. بدون مواد نمیتوانستم کار کنم، نمیتوانستم زندگی کنم، مثل موتوری که بنزین نداشت، حتی نمیتوانستم حرکت کنم. قیافهام حسابی به هم ریخته بود و حالم داشت از خودم به هم میخورد. مادرم میگفت ازدواج کن بلکه سر و سامان بگیری و اوضاعت بهتر شود اما با وضعی که من داشتم هیچکس دخترش را به من نمیداد تا اینکه یک روز وقتی برای خرید مواد رفته بودم دستگیر و روانه زندان شدم.
در زندان شرایط خوبی نداشتم. تهیه مواد سخت بود و درد و خماری امانم را بریده بود. همین شد که شروع کردم به مصرف متادون... از زندان که بیرون آمدم، به مطب دکتر علیزاده مراجعه کردم و سعی کردم تا آنجا که میتوانم دیگر به سمت مواد نروم... خب متادون نسبت به مواد خیلی بهتر است. ظاهرت را بد نمیکند و ارزانتر است و حداقل اسم معتاد را یدک نمیکشی... هرچند دروغ چرا؟ این مواد لعنتی چیزی است که حتی قدرت اراده را هم از انسان میگیرد... نمیدانم... شاید دوباره با تعارف دوستان ارادهام سست شود و به سمت مواد برگردم، هیچ تضمینی نیست... امیدوارم چنین نشود.