بیبی همانطور که خودش را با پَر چارقدش باد میزد گفت:
- وووووی الو بیگیره که چقد گرررمه...
- بله بیبی، واقعاً گرمه... میخواین پنکه رو روشن کنم؟
- نع...
- کولر رو بزنم رو درجهی زیاد؟
- نع...
- میخواین یه دوش بگیرین بیبی؟
- وووووی، یَی دقه زبون اَ دهن بیگیر، نه، نه...
- خیلخب ببخشید بیبی جون اصلاً...
چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که بیبی روانهی حیاط شد... ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت گذشت و خبری از بیبی نشد... رفتم دنبالش، نکند حالش به هم خورده باشد!
در کمال تعجب بیبی را دیدم که دراز به دراز توی آفتاب خوابیده... هراسان رفتم کنارش...
- بیبی... بیبی جون، حالت خوبه؟ چیزی شده؟ حالت به هم خورده؟ نکنه سرت گیج رفته؟ آب قندی چیزی برات بیارم؟ میخوای بریم دکتر؟
- ووووووی مرضضضض، چته گلاب؟ یَی دقه خفه میشی یا نه، دیدم تو خونه خیلی گرمه اُمدم در بلکه یَی ذری خُنک شم!
- بیبی جون حالت خوبه؟ اومدی تو این آفتاب نشستی که خنک شی؟ چی میگی بیبی؟اصلاً چرا آستیناتونو زدین بالا؟ چرا شلوارک پوشیدین؟ پاشین بریم تو، اینجا خیلی گرمه، حالتون به هم میخورهها...
- نیخوره...
- خب بیبی بگین چرا اینجا نشستین؟
بیبی به من و من افتاد...
- ننه صبی سوری رفته بود خودشه بُرُمزه کردود میه اقد تغییر کردود، بری من گف بری تو آفتو بیشینی توام هیطو میشی، بری هی اومدم نشسم تو آفتو...
نگاهی به بیبی انداختم و نفس عمیقی کشیدم...
- این چه حرفیه بیبی؟ اولاً که برنزه شدن خیلی وقته از مد افتاده، درثانی شما میدونین این آفتاب چقد به پوستتون آسیب میزنه؟
- ووووی ننه راس میگی؟ ینی دچار پیری زودرس میشم؟ ینی پوسُم چروک میشه؟
نگاهی به صورت پر از چین و چروکش انداختم...
- بله بیبی... حیف این پوستتون نیس؟
بیبی همانطور که خودش را جمع و جور میکرد گفت:
- ووووی اَلو به جون ای سوری بیگیره که عمداً ایطو گفته، ای هیشوَخت چش دیدن و من و خُشکلیامه نداشته!!!!
گلابتون