- محاسن سید مهدی همیشه کوتاه بود، و عدهای به کوتاه بودن آن خرده میگرفتند. او که در عالم روحانی خودش سیر میکرد از سادهترین روحانیون زمانه بود، آنگونه که درمیان جماعت روحانی و طلبه به سادگی اشتهار داشت. عبایی بر تن میکرد که گاهی پشت آن پاره بود. به جای نعلین، کفش به پا میکرد و به قول افجهای: «همیشه عبایش زیر بغلش و سرش پایین بود و در حالی که سیگار میکشید، دود سیگار از اطرافش به هوا برمیخاست و وقتی فردی به او سلام میکرد، جواب میداد».
- همسرش را خیلی دوست داشت و همه این نکته را میدانستند. با همه اعضای خانواده مهربان و خوشرفتار بود و بقیه اقوام وقتی با آنها مراوده و رفت و آمد میکردند، تحت تأثیر اخلاق خوبش قرار میگرفتند.
- اول پامنار، یکی از فرزندانش رو، روی دوش گرفته بود. داشت از تو پامنار میرفت به سمت منزلشون. گفتم حاج آقا این کار صورت خوشی نداره. گفت برو این حرفا چیه میزنی. قبل از آنی که خلق مرا کنار بگذارند من [خودم رو] کنار گذاشتم.
- میگفت: چون برای خداست هرچه میخواهد باشد. اگر اهلشی برو حرفتو بزن. حرف حق داری بزن. چه عیبی داره؟ برو تو مشروب فروشی بزن. وقتی یارو برگرده، چه عیبی داره.
- شبی بعد از روضهخوانی میبیند یک نفر دارد با گریه داد میزند: یکی بیاد یخهای منو بخره. این همه سرمایه من داره آب میشه.
سید مهدی میآید کنار دستش مینشیند و میگوید: این یخها همه رو من میبرم چند میشه؟
جواب میدهد مثلاً بیست تومان. سید مهدی مبلغ را میپردازد و میگوید: برای چی گریه میکردی؟ میگوید: برای اینکه این سرمایه من بود. از صبح تا حالا هوام گرم بود آب شد. سرمایهام داشت آب میشد.
سید مهدی کنار یخ فروش مینشیند و شروع میکند به گریه. یخ فروش میگوید: آقا شما برایچی گریه میکنی؟ جواب میدهد: آخه من عمرم تو گناه آب شد. کیه بتونه جبران کنه؟ تو یخت آب شد اونقدر گریه کردی، من که عمرم تو گناه طی شد. سرمایه من عمرم بود تو گناه طی شد. من چرا گریه نکنم؟
- وقتی اواخر عمر در بستر بیماری بود پرستار میبیند زیر لب چیزهایی میگوید. سرش را نزدیک میبرد میبیند دارد زمزمه میکند: خدایا ما هرچی گناه کردیم با تو نخواستیم بجنگیم. سر جنگ با تو نداشتیم؛ از سر نادانی بوده.
- یک نفر از گردن کلفتها و پهلوانهای تهران مصطفی بود که چون دیوانه اهل بیت و سیدالشهدا بود او را «مصطفی دیوونه» میگفتند. (پدر آقای دادکان رئیس سابق فدراسیون فوتبال).
این آقا مصطفی در ایام جوانی با تیم داش مشتیها یک شب به باغی در فرحزاد میروند. از آن طرف هم سید مهدی قوام به آن باغ میرود. شاگردان آقا سید وقتی مصطفی را میبینند به او میگویند امشب یک مقدار رعایت کن.
آقا مصطفی از جا بلند میشود و خدمت آقا سید میرود و پیشانی آقا را میبوسد و میگوید: آقا ما نوکر سادات هستیم
سید مهدی قوام میگوید: ما میخواهیم مثل شما «داش» بشویم. قانونش را برای ما بگو.
مصطفی میگوید: قانونش این است که هرجا نمک خوردی نمکدان نشکنی.
آقا سید میگوید: خب اینکه در قانون ما هم هست. اما شما حرف می زنی یا عمل هم میکنی؟
مصطفی سکوت میکند ...
سید می گوید: شما اینهمه نمک خدا را خوردی ، چرا نمکدان میشکنی؟
این حرف آقا مصطفی را زیر و رو میکند و زندگی جدید مصطفی شروع میشود.
- نقل است روزی که پیکر آقا سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه ٢ تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه(س) کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند؛ زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت.