وااااااااای... مُردم، مُردم، اَلو گرفتم گلاب؛ کِی میا نپه؟
- کی بیبی؟
- کی و مرض دختر، برقا رِ میگم نه، میگم کی خَور مرگُش میا؟
- نمیدونم بیبی، والا تا اونجایی که میدونم هنوز حدوداً یه نیم ساعتی مونده...
- ای خدا، ای خدا، ینی آدم نیفَمه چیچی بگه، یَی چن هفتِی راحت بودیمه، دیَم شروع شد... خو اینا میه نگفتن دیه برق نیره؟ فقط تو ای مدت بری....
حرفش را قطع کردم...
- بیبی جان، حرف سیاسی نزن لطفاً...
- حرف سیاسی چیچیه دختر، اَلو گرفتم خو... هی میا، هی میره، هی میا، هی میره، اینا نیگن تو ای گیرونی چییِی مردم میسوزه؟ میه دیه میشه چیاَم بُسونی؟ نیگن مردم کار درن، گرفتاری درن؟
بیبی داشت همانطور غر میزد که ناگهان پنکه شروع کرد به کار کردن...
- بفرما بیبی، برقم اومد...
- اللهم صل علی ...
این را بیبی گفت اما هنوز صلواتش تمام نشده بود که دوباره برق رفت...
بیبی زد توی صورتش...
- ووووووووی لاالهالاالله، لاالهالا الله... چه خوره، ای خو هنو نامده دیَم رفت... بذا من پاشم زنگ بزنم اداره برق بینم چه خوره؟
- بیبی جان بذا من نگاه کنم شاید فیوز پریده اصلن...
فیوز را که زدم، بیبی مستقیم نشست جلوی کولر...
- بیبی بیا اینور، با این عرقی که کردی، سرما میخوریا!...
- بذا بیمیرم، والا ای چه زنِگی هه که ما دریم گلابی؟ نه اووی، نه برقی، نه واکسنی، نه یارانِی... زِنه باشم که چیطو بشه، ها؟
با صدای زنگ کوچه، حرف بیبی ناتمام ماند...
رفتم پشت در. بهنام پسرعمهام بود که لپتاپ به دست پشت در ایستاده بود.. بدون اینکه حرفی بزنم گفت:
- شما برق دارین گلاب؟ انگار کولرتون روشنه، من یه عالمه از کارای ادارهام مونده، لپتاپم شارژ نداره و برق نیس. بیزحمت برو کنار تا بیام اینجا کارامو انجام بدم...
بهنام که آمد تو بیبی تعارف کرد بنشیند، بهنام اما هنوز درست و حسابی ننشسته بود که دوباره در را زدند...
دوباره رفتم پشت در و این بار منوچهر عمویم را دیدم که سرامیک به دست و با چشم و ابرویی در هم کشیده، پشت دست ایستاده...
- سلام عمو...
- علیک سلام...
نگاهی به سرتاپایم انداخت...
- مِخی تا صب هی جا ویسی؟ نیخِی بیری کنار؟ دختر برو کنار تا ای چار تِی سرامیکو رو زود بُرم... یَی عالَمی شن و سیمان بری سرکار چاق کردم همش مُنه، برقم نیس...
***
عمو که رفت بیبی گفت:
- چه اوقاتُشم تلخ بود... بدبخت حقم دره بچم، با ای گرفتاریا، دیه ای برقوام شده قوز بالاقوز...
سرم را هنوز به نشانه تأیید تکان نداده بودم که تلفن زنگ خورد...
- گمونُم مش موسی هه گلاب، تو دس نزن، تو دس نزن...
بیبی با لبخند شیرجه زد سمت تلفن اما طولی نکشید که لبخدش محو شد و قیافهاش درهم رفت...
تلفن را که قطع کرد گفتم:
- کی بود بیبی؟
- شوکته، میفَمی خو حال شووَرُش خوب نی، تو خونه اکسیجن ازش وصله، میگف برقامون رفته هاشم دره میمیره، گف اگه عیبی ندره، یی دو ساعتی مش هاشم رِ بیارم خونتون!
سری تکان داد...
- اَلو به جونوشون بیگیره، چه مسقرهبازی دریم بَخُدا!!
گلابتون