تعداد بازدید: ۴۵۶
کد خبر: ۱۰۱۳۹
تاریخ انتشار: ۲۰ تير ۱۴۰۰ - ۰۷:۳۳ - 2021 11 July

داشتم در تلویزیون راز بقا می‌دیدم. یک آهو در حال فرار از چنگ یک گله کفتار بود. من میخکوب به زمین چسبیده بودم و گلویم از ترس خشک شده بود. در دل به جد و آباد کفتارها بد و بیراه می‌گفتم. پدرسگ‌ها یکی دو تا نبودند. ول نمی‌کردند. لامروت‌های بی‌شرف! چند نفر به یک نفر؟ در ناخودآگاهم با آهو هم‌ذات پنداری داشتم. احساس می‌کردم حال و روز من به همین آهوی بیچاره می‌ماند که مشکلات زندگی عین کفتار دنبالم می‌کند. 

زیر لبی می‌گفتم اگر آهو در رفت، من هم از پس مشکلات بر می‌آیم. اگر نرفت بیچاره می‌شوم. ماجرا حیثیتی شده بود. دلم می‌خواست آنجا بودم و با تفنگ برنو قدیمی و خوش‌دست آغاجان، مغز تک تک کفتارها را متلاشی می‌کردم.

آهوی بیچاره با تمام سرعت می‌دوید. سر یک پیچ، همین که کفتار جلویی  آمد آهو را بگیرد، آهو جاخالی داد و پیچید و پایش لیز خورد. ولی دوباره بلند شد.

فتار دوباره به او رسید و همین که خواست به آهو برسد ... یکهو تصویر تلویزیون رفت. به همین راحتی. روی صفحه نوشت سیگنال وجود ندارد. 
ای بر پدر و مادرتان صلوات. چی شد؟

اعصابم به هم ریخت. آخرش نفهمیدم آهو در رفت یا نه. اگر آهو را گرفته باشند چه؟ دمار از روزگارش در می‌آورند. اگر به شانس من باشد، حتماً تا الان او را تکه‌پاره کرده‌اند.

در همین افکار بودم که عیال گفت: چرا عین جن‌زده‌ها به صفحه تلویزیون خیره شدی؟ مگه نمی‌بینی قطع شده؟ 

گفتم: دارم می‌بینم، ولی شاید وصل بشه.

آخه چرا قطع شد؟

دستمال گردگیری را روی اوپن انداخت و گفت:
- پاشو پاشو که تا دو ساعت وصل نمی‌شه. برق ایستگاه تلویزیون که قطع میشه، تصویر هم میره.

-  بد شد. داشتم راز بقا می‌دیدم. خیلی بد شد.

- خب حالا مگه چی بود؟ تکرارش رو شب میذاره نگاه کن.

- جدی می‌گی؟
******
تلویزیون را ٥ دقیقه قبل از شروع برنامه روشن کردم. همه‌چیز ردیف بود. طبق جدول خاموشی‌ها، برق ایستگاه قطع نمی‌شد. مقداری تخمه هم آماده کردم و منتظر ماندم. بله. اطلاعات عیال دقیق بود. برنامه سر ساعت شروع شد.

آهوی بیچاره در حال قدم زدن در مرتع بود و کیف می‌کرد. ناگهان سر و کله کفتارها پیدایشان شد. از چک و چیلشان آب می‌آمد. یعنی وحشی‌تر از کفتار ندیده‌ام. آهو به موقع فرار کرد. آفرین. برو. دوباره هیجان به اوج خودش رسید. سر جایم میخکوب شدم. قلبم مثل تراکتورهای قدیمی تاپ‌تاپ می‌کرد. زبان‌بسته آهو با  آن پاهای نازک و قلمی چه می‌دوید. یاد پاهای لاغر خودم افتادم. ماهیچه‌هایم تیر ‌کشید. کفتارها یکی‌دوتا نبودند. یاد مشکلات خودم افتادم. قسط بانک، اجاره خانه، خورد و خوراک، جهیزیه دخترم، واکسن نزده کرونا، قطعی اعصاب خرد کن برق. آیا من از پس این همه کفتار بر می‌آیم؟ به ذهنم آمد که مثبت فکر کنم. یاد آن جمله افتادم که می‌گفت: در نبرد بین انسانهای سخت و روزهای سخت، این انسانهای سختند که می‌مانند نه روزهای سخت. من هم می‌توانم.

تعقیب و گریز درست به جاهای حساس رسیده بود. سر همان پیچ، همین که کفتار جلویی  آمد آهو را بگیرد، آهو پیچید و ... ناگهان همه‌جا ساکت شد.

احساس بدی داشتم. هیچ‌جا را نمی‌دیدم. گفتم بالاخره کفتارها به من رسیدند. چشم چشم را نمی‌دید. در این ظلمات صدای عیال را شنیدم که ‌گفت: واااای برق رفت! مگه نوبت قطعی برق ما بود؟!
امضاء: قُلمراد


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها