تعداد بازدید: ۶۰۳۸
کد خبر: ۱۰۴۳۸
تاریخ انتشار: ۰۷ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۰ - 2021 29 August
بر اساس یک سرگذشت واقعی
گفتگو: فاطمه زردشتی نی‌ریزی
از ملیحه خوشم نمی‌آمد... زیادی چاق بود و قیافه‌ی دخترهای امروزی را نداشت اما خواهرم پایش را کرده بود توی یک کفش که یا ملیحه یا هیچ‌کس... خواهرِ شوهرش بود ملیحه و از لحاظ اخلاق و نجابت چیزی کم نداشت اما من از او خوشم نمی‌آمد... دروغ چرا؟ از همان روز اول چشمم به دنبال شادی بود...

مرد پراکنده حرف می‌زند و مشوش است...

او را به آرامش دعوت می‌کنم و می‌خواهم شمرده شمرده همه را چیز را از اول شروع کند. بهزاد اینگونه از ماجرای زندگی‌اش می‌گوید...

در خانواده‌ متوسطی به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و وضع مالی متوسطی داشتیم. از همان بچگی در کنار درس ‌خواندن کار کردم تا دستم توی جیب خودم باشد. اهل ولگردی و رفیق بازی نبود. تنها خلافم سیگار بود.

دیپلم را که گرفتم رفتم خدمت... تا چشم روی هم گذاشتم دوران خدمت به سرعت برق و باد گذشت و حالا باید کاری شروع می‌کردم...

با دستفروشی شروع کردم، کارگری کردم، باربری کردم، خودم را به هرکاری می‌زدم تا وضع مالی‌ام خوب شود تا اینکه با شوهرخواهرم تصمیم گرفتیم کارگاهی دایر کنیم. از سرِ صبح تا بوق سگ سه چهار نفری آنجا کار می‌کردیم و جان می‌کندیم تا بتوانیم چیزی جلو شویم و همان روزها بود که خواهرم پیشنهاد داد به خواستگاری ملیحه بروم اما من از ملیحه خوشم نمی‌آمد. کمرو، چاق و بی‌سرو زبان بود اما خواهرم اصرار پشت اصرار...

اوضاع به همین منوال می‌گذشت تا اینکه پای شادی به کارگاهمان باز شد... برخلاف ملیحه امروزی بود و خوش‌سر و زبان... نگاه نافذی داشت و از زیبایی چیزی کم نداشت... کارمان گرفته بود و قرار بود برای کارگاه یک منشی دست و پا کنیم که شادی یکی از همین گزینه‌ها بود. 

از همان اول که با او همکلام شدم، یک چیزی توی دلم تکان خورد و قلبم لرزید... خیلی طول نکشید که شماره‌هایمان رد و بدل شد و روابط‌مان صمیمی... تمام فکر و ذهنم شده بود شادی... به جز او کسی را نمی‌دیدم و به کسی فکر نمی‌کردم و وقتی خواهر و شوهرخواهرم دیدند روابط‌مان این قدر صمیمی است و به نوعی به ملیحه پشت کرده‌ام، به بهانه‌ حساب و کتاب من را از آنجا بیرون انداختند...  

از آنجا که بیرون آمدم، تصمیمم برای خواستگاری از شادی جدی شد و این مادرم بود که برایم پا پیش گذاشت. در نهایت خواهرم وقتی دید کوتاه نمی‌‌‌‌آیم، تسلیم شد...

شادی خیلی زود جواب مثبتش را اعلام کرد و با دست خالی زندگی مشترکمان را شروع کردیم. شادی همانی بود که می‌خواستم. شوخ، امروزی و خوش سر و زبان... هرجا می‌رفتیم به چند ثانیه نکشیده همه نگاه‌ها را به خودش جلب می‌کرد. خیلی دوستش داشتم و برای خوشبختی او همه کار می‌کردم. کارگاهی برای خودم دایر کردم و کم‌کم وضع مالی‌ام خوب شد. ماشین خریدم، خانه، مغازه... سفرهای خوب، تازه داشتم خوشبختی را با پوست و خونم حس می‌کردم و با آمدن دخترم به زندگی‌امان این خوشبختی کامل‌تر شد...

پوپک دخترم سه ساله بود. به فکر راه‌انداختن شغل جدید دیگری بودم که کم‌کم حس کردم شادی مثل قبل نیست... رفتارهایش با من سرد بود و به من محل نمی‌گذاشت. مدام سرش توی گوشی‌اش بود و گاهی گوشی‌اش را از من پنهان می‌کرد...

نمی‌خواستم فکر کنم به من خیانت می‌کند اما رفتارهایش بیش از حد عجیب و غریب شده بود تا اینکه یک بار موقع چت کردن مچش را گرفتم...

با پسری که دو سه سال از خودش کوچکتر بود دوست شده بود و داشتند با هم گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند...

نمی‌دانید چه حالی شدم، کلی با هم دعوا کردیم و در نهایت شادی وسایلش را جمع کرد و رفت خانه‌ پدرش. حتی یک معذرت‌خواهی خشک و خالی هم نکرد. 

بعد از رفتن شادی خانه یک باره خالی شد. پوپک بهانه‌ مادرش را می‌گرفت و شده بودم کلاف سردرگم. حتی به خانواده‌ خودم نمی‌توانستم در مورد شادی چیزی بگویم چون انتخاب خودم بود.

 چند روز بعد رفتم دنبال شادی و جالب این که با وجود اینکه مقصر بود با کلی منت برگشت... مدتی رفتارش عادی بود تا اینکه دوباره حرکات مشکوکش شروع شد... شب‌ها بعد از من تا دیر وقت بیدار می‌ماند و به من و بچه اهمیت نمی‌داد. مدام لباس‌های آنچنانی می‌پوشید و بدون اینکه به من چیزی بگوید به بهانه‌ کلاس از خانه می‌زد بیرون...

حدس می‌زدم دوباره سرو گوشش می‌جنبد اما انگار نمی‌خواستم قبول کنم... باورم نمی‌شد شادی بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بینمان افتاده باشد به من خیانت می‌کند، نه از محبت و نه از پول، برایش کم نگذاشته بودم. از ته دل دوستش داشتم و  حس می‌کردم زندگی بدون او برایم ممکن نیست. در نهایت یک روز وقتی تا دیروقت به خانه برنگشت، به خانه که آمد دعوایمان بالا گرفت. تصمیم گرفتم نقشه‌ام را اجرایی کنم...

فردای آن روز ساکم را بستم و به بهانه‌ مسافرت کاری  چند روز از خانه زدم بیرون تا دورادور شادی را تعقیب کنم. چقدر دوست داشتم حدسم اشتباه باشد. چقدر دوست داشتم ببینم که شادی به من وفادار است اما...

دورادور کنار خانه‌امان ایستادم و به در خانه زل زدم. خیلی طول نکشید که شادی، به همراه پوپک با سر و وضع آنچنانی از خانه بیرون زد. به ده دقیقه نکشید که پوپک را به خانه‌ مادرش رساند و خودش از آنجا دور شد و در نهایت چیزی را که نباید می‌دیدم دیدم...

شادی سوار ماشینی شد و با مردی که من نمی‌شناختم خیلی راحت دست داد و خوش و بش کرد... دیگر طاقت نیاوردم، همان جا از ماشین پیاده شدم و او را زیر مشت و لگد گرفتم...

شادی دیگر به خانه نیامد... طرز فکرش کلاً عوض شده بود. مرا اُمل می‌خواند و می‌گفت این فقط یک دوستیِ اجتماعی ساده است. جالب اینکه مادر و پدرش هم از او حمایت می‌کردند...

چند وقت بعد شادی تقاضای طلاق داد... احمقانه بود اما هنوز می‌خواستمش و دلم برایش تنگ می‌شد. به خاطر بچه‌امان و احساسی که هنوز به او داشتم، خواستم او را ببخشم و گفتم زندگی جدیدی شروع می‌کنیم اما در نهایت او بود که دیگر نخواست زندگی کند. انگار واقعاً از من خسته شده بود و همین شد که در نهایت از هم طلاق گرفتیم...
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها