ماجراهای تبعه موجاز
- جمع کون، جمع کون نجیب! باید از این وَلایت خراب شده روان شویم. همان طالیبان معرفتشان بیشتر است.
- چَه مَیگویی زولَیخا؟ بی کوجا روان شویم؟ مگر نَظاره نَمیکونی همَه هموَلایتیهایَمان بیجا (آواره) شدهاند؟ همانهایی هم که ماندهاند، دارند لَتَکوب مَیشوند.
- طالیبان اگر نَظاره کونند یَک زن برقعزده دارد خفه مَیشود، یَک لیوان آب دستش مَیدهند که...
- مگر چَه شده؟ تا حالا من گفتَه مَیکردم برگردیم؛ تو مَیگفتی نه. اکنون که طالیبان همَه جا را بی دست گرفته، مَیگویی روان شویم؟
- امروز صبح بی یَک مغازه سوپرمارکیت روان شدم تا برای «نظیرنجیب» یَک چوس فیل گرفته کونم. خریدَه کردم و بیرون آمدم. نظیرنجیب بَگفت الآن باز کون تا بَخورم. من هم باز بَکردم و دلم بَکشید چند تا هم خودم خوردَه کونم. آمدم از زیر بُرقع (روبنده) چند تا بالا بیندازم، نخ بُرقع در دندانم گیر بَکرد و اَوضاع قاطی پاتی شد. یَک دانَه چوس فیل در گلویم گیر بَکرد و بی شدت بی کُک (سرفه) افتادم.
- خب بعد چَه شد؟ مُردی؟
- خاک بر سرت کونند که مونتظر مردَه شدن من هستی. نه، نَظاره مَیکونی که موقابلت ایستَه کردهام.
یَک مرتبه نَظاره کردم صاحیب دوکان دارد بی سمت بیرون مَیآید. فکر بَکردم مَیخواهد یَک لیوان آب دستم بَدهد. ولی همین طور که از شدتی کُک روی زمین افتادَه بودم، نَظاره کردم همراه دوستش با عجله بی سمت آن طرف سرَک (خیابان) روان شده و با ترس مرا نَظاره مَیکونند.
- بعدش چَه؟
- هیچ، نَظیر نجیب که دید دارم خفَه مَیشوم داخل دکان برفت و یَک آبی معدنی برایم آورد و نَجاتم بَداد. بعد برای گرفتن تاکسی بی آن طرف سرَک روان شدیم. دوباره آنها فرار بَکردند و بی داخل دکان روان شدند. اما نَدانم چَرا داشتند همَه جا را اسپری پیف پاف مَیزدند.
خَیلی بی من برخورد کرد. همان جا تصمیم بَگرفتم بی سمت طالیبان برگردم...
نجیب
نظر شما