خودش اصرار داشت داستان زندگیاش را بگوید. ابتدا فکر میکردم مثل همه داستانهای قبلی است که حکایت درد و رنج جدایی داشت. اما این یکی فرق میکرد ...
*****
در خانواده متوسطی به دنیا آمدم. پدرم کاسب بازار بود و مادرم خانهدار و البته به تمام معنا مدیر. پدربزرگ مادریام آدم ثروتمندی بود اما به خاطر ازدواج مادرم با پدرم، او را از ارث محروم کرد. البته گهگاهی به خانواده ما کمک میکرد. پدرم راننده تاکسی بود و درآمد چندانی نداشت.
دیپلمم را که گرفتم، در یکی از دفاتر پیشخوان دولت مشغول به کار شدم. البته دوست داشتم به دانشگاه بروم ولی چون خواهر بزرگترم دانشگاه میرفت نخواستم فشار مالی روی خانواده بیاید.
تعدادی خواستگار هم داشتم ولی فعلاً نمیخواستم ازدواج کنم چون هم خواهرم ازدواج نکرده بود و هم بحث جهیزیه مطرح بود. خواهرم خواستگار زیاد داشت ولی توقعش بالا بود و هر کدام را به بهانهای رد میکرد و منتظر بود شاهزادهای بیاید و با او ازدواج کند. (با خنده)
تقریباً در دفتر پیشخوان جا افتاده بودم و کارم روز به روز بهتر میشد و سرم به کار خودم گرم بود. در یکی از روزهای سرد زمستانی پسری روستایی برای ثبتنام سوخت ادوات کشاورزی به دفتر ما آمد.
مثل همه مراجعان بود و من مدارکش را گرفتم تا کارش را انجام دهم. آدم چشم ناپاکی نبود و از همین رو با او راحتتر بودم. توجهم به او وقتی بیشتر جلب شد که نوبتش را به پیرمردی داد که توان ایستادن نداشت. نوبت جوان روستایی بود که در میانه مراحل ثبتنام سایت قطع شد. هرچه منتظر ماندیم باز نشد. از او خواستم مدارکش را به همراه شماره موبایلش بگذارد تا برایش ثبتنام کنم و فردا بیاید. او هم که از روستا میآمد خداخواسته قبول کرد. فردا صبح اول وقت ثبتنامش را انجام دادم ولی هرچه تماس گرفتم جواب نداد.
با گوشی به او پیام دادم که کارش انجام شده. نیم ساعتی بعد تشکر کرد و تا ظهر آمد و مدارکش را گرفت.
بعد از آن چند بار دیگر برای کارهای مختلف آمد که هر بار رفتاری مؤدبانه داشت و مستقیم سراغ من میآمد.
بعد از مدتی شروع کرد به ارسال پیامهای مذهبی به مناسبتهای مختلف ... مثلاً به مناسبت تولد امام علی(ع) جملهای میفرستاد. احساس میکردم قصد امر به معروف و نهی از منکر دارد. اصلاً خوشم نمیآمد. خواستم بلاکش کنم ولی با توجه به رفتار خوبش گفتم کار خوبی نیست.
به مرور نظرم عوض شد. نوع جملاتی که انتخاب میکرد نشان میداد آدم اهل مطالعهای است.
گاهی هم شعری از حافظ یا مولانا میفرستاد.
دوسهماهی گذشت. در همین فاصله چند تایی خواستگار دیگر را رد کردم چون واقعاً قصد ازدواج نداشتم. اما نمیدانم چرا دوست داشتم بیشتر درباره او بفهمم و او را بشناسم. یک بار درباره خودش پرسیدم که بدون هیچ دروغ و کلکی از خانوادهاش گفت. فهمیدم بچه اول خانواده است و وضعیت مالی بهتری نسبت به ما دارند. میگفت عاشق کشاورزی است. بیست و سه سال سن داشت و یکسال از من بزرگتر بود.
بدون این که مشترکاتی داشته باشیم تمام فکرم را مشغول کرده بود. فهمیدم که ناخواسته عاشقش شدهام.
وقتی موضوع را به خواهر بزرگترم گفتم مرا مسخره کرد که میخواهی برای زندگی شهر را رها کنی و به روستا بروی؟ خواهرم از آن دست دخترهایی بود که هر کدام از خواستگارانش را به رغم مخالفت پدر و مادرم به بهانهای رد میکرد و خیلی ایدهآلگرا بود.
یک روز صبح ابوالفضل و مادرش به محل کارم آمدند. مادرش از من خوشش آمد. همانروز دوست داشتند به خانه ما بیایند که من مخالفت کردم تا ابتدا نظر پدر و مادرم را بگیرم چون خواهر بزرگتر از خودم داشتم. خلاصه خواهرم را واسطه کردم تا با پدر و مادرم صحبت کند. اول خیلی مخالف بودند اما وقتی رضایت من را دیدند، پدرم گفت اجازه بدهید بیایند بعد تصمیم میگیریم.
در یکی از شبهای سرد زمستانی خواستگاری انجام شد. مادرم به شدت مخالف بود و میگفت میخواهی شوهر کنی از همین شهر باشد. پدرم اما کاری نداشت و میگفت انسانیت شرط است. چند ماهی طول کشید تا توانستم مادرم را راضی کنم اما با این شرط که برای زندگی به شهر بیاید...
قبولش برای ابوالفضل سخت بود. او در شهر شغل نداشت اما پذیرفت. در یک چشم برهمزدنی عقد کردیم و بعد از یک سال عروسی آبرومندانهای در روستا برایم گرفتند. ابوالفضل هم به قولش عمل کرد و برای زندگی به نیریز آمد. پدرش برایمان خانهای رهن کرد و من هم مختصر جهیزیهای که داشتم در منزل چیدم. زندگیامان با هزار شور و شوق آغاز شد. ابوالفضل تقریباً نصف هفته را برای کارهای کشاورزی به روستا میرفت و بقیه روزها با پرایدی که داشت در آژانس کار میکرد. من هم مثل سابق به دفتر کارم برگشتم. هر دو به سختی کار میکردیم و از زندگیمان لذت میبردیم. همدیگر را کم میدیدیم اما سعی میکردیم از با هم بودن لذت ببریم. مادرم هم به مرور نرمتر شد.
کار کشاورزی واقعاً سخت بود. خستگی ابوالفضل را میدیدم که در سرما و گرما کار میکند. اما وقتی میدیدم خودش این کار را دوست دارد من هم راضی میشدم. خیلی روزها تنها ماندن در خانه آزارم میداد. حتی وقتی چهره آفتابسوخته ابوالفضل را با برادرها و پسرهای فامیل مقایسه میکردم دلم میگرفت اما در عوض وقتی میدیدم مثل کوه پشت خانواده ایستاده و اهل کار و تلاش است و خرده شیشه ندارد، دلم گرم میشد.
خانوادهاش هم زندگی بیغل و غشی داشتند. من هم از آن دختری که دغدغهاش لباس و لاک و آرایش بود، فاصله گرفته بودم و سعی میکردم در زندگی هدف داشته باشم. من قناعت را از مادرم یاد گرفته بودم و با سختیها و کم و کاستیها کنار میآمدم. حتی اوایل دختر خالههایم زیاد به من نیش و کنایه میزدند ولی من از زندگیام راضی بودم .
الان 7 سال از زندگی مشترک ما میگذرد و خدا دو فرشته مهربانش را به ما داده. ابوالفضل هم مشغول درست کردن خانه در نزدیکی خانه پدرم است.
من زندگی خیلیها را میبینم که به خاطر مشکلپسندی، چشم و همچشمی، تجملگرایی و نداشتن قناعت، تلخ میگذرد. به همین دلیل خواستم قصه زندگیم را بنویسید تا به بقیه بگویم که زندگی را نباید سخت گرفت. دخترها نباید ازدواج را وسیلهای برای رسیدن به خواستههایی بدانند که در خانه پدری به آن نرسیدهاند. باید از زندگی لذت ببریم چرا که زندگی به خودی خود سخت است. الان من و خواهر کوچکتر از خودم ازدواج کردهایم اما خواهر بزرگم اینروزها بیشتر در لاک تنهایی خودش فرو رفته و این افسردگی همه ما را آزار میدهد.
من نه قصری دارم و نه بالاترین مدل ماشین. هنوز در خانه اجارهای زندگی میکنم. اما همین که میدانم شوهرم سرش به کار خودش گرم است و برای من و دو فرزندم زحمت میکشد احساس خوشبختی میکنم. همین که میبینم شوهرم به من احترام میگذارد یعنی من خوشبختم. البته ما هم گاهی دعوا میکنیم و دلخوری داریم. ولی نمیگذاریم کهنه شود و زود درباره آن مشکل حرف میزنیم.
هر دو میدانیم که برای هم غرور نداشته باشیم بویژه ابوالفضل.
نظر شما