یادش بخیر ...
یاد آن روزها بخیر؛ بیست و هفت سال پیش - تنها سالی که افتخار درس خواندن در مشکان را داشتم - با همکلاسی های ساده و بی پیرایه در مدرسه ای که فقط دو کلاس داشت و در حاشیه روستای زیبا و کوهستانی مشکان (که امروز شهریست زیبا با همان نام) واقع شده بود سال اول دبیرستان را میگذراندم.
جالب اینکه در آن سال معلم ریاضی و قرآن و دینی ما مشترک بود و گاه معلمی در یک زنگ شیمی و در زنگ بعد، دینی و قرآن تدریس میکرد که این خود درون من نوعی نگرش کمیاب ایجاد کرده است.
آن روزها اگرچه جاده مناسب، برق، تلفن و موبایل نبود اما صمیمیتی خاص در کوچههای خاکی جریان داشت که باعث ارتباطی خاص بین قلب مردمان روستا بود.
روستای مشکان با دیوارها و پرچینهای زیبایش که چشمهها و قناتهایی زندگیبخش را در دل خود جای داده، فضای مناسبی برای روح شاعرانه جناب جوکان به وجود آورده بود و آن درآمیختگیِ صمیمیت و طبیعت خاص، باعث شده بود آقای جوکان که اصالتاً اهل آباده (در تداول مردم نیریز: آباده اقلید) بودند به طور افتخاری جهت تدریس درسهای ادبیات به مشکان بیایند .
به راستی از میان معلمان آن زمان آقای جوکان بزرگمهر و مهرآیین و متفاوت (که حس میکردیم همولایتی ما نیز هست) را هرگز از یاد نمیبریم.
انگار همین دیروز بود که این شعر مولانا را با شور خاصی مدام سر کلاسمان میخواند که هنوز طنین آوایش در خاطر من به یادگار مانده :
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران ...
که امروز حدیث دلبری زندهیاد جناب جوکان نازنین در روان ما، اهالی شهر مشکان جاری است. اولین بار که ایشان را دیدم با تمام دبیران فرق داشت؛ هم ظاهر مرتب و اتو کشیدهاش با کت شلواری برازنده، و هم نوع تدریسش ...
او معمولاً زنگ استراحت در کلاس میماند و محتوای درس را با نظم و وسواسی خاص روی تخته سیاه مینوشت. معمولاً با گچهای رنگارنگ چنان در اِعرابگذاری و علامتگذاری دقت میکرد که شوق شروع کلاس را در دانشآموزان برمیانگیخت. با زنگ کلاس (البته زنگ به شکل امروزی در کار نبود) دانشآموزان یکی یکی با احترامی ویژه به شأن معلم وارد کلاس میشدند و در نیمکت خود بیصبرانه منتظر شروع درس میماندند.
بچهها عمیقاً او را دوست داشتند. آقای جوکان تنها معلمی بود که آنتن تدریس داشت و هنگام درس از آن استفاده میکرد و از روی تخته سیاه چنان با عشق غرق تدریس میشد که من فقط به حرکات و زبان بدن او خیره میشدم که گاه کلاً موضوع درس را فراموش میکردم -شمایل او میدیدم نه عقل میماند و نه هوش- البته این اتفاق در زنگ انشاء برایم نمیافتاد ...
همکلاسیها که اکثراً درس را تا مدارج عالی ادامه دادند هرکدام در شهری مشغول به کارند و همگی به نوعی وامدار و مدیون زحمات بیدریغ جناب زندهیاد جوکان گرانمهرند و هنوز یاد و شخصیت والایش را گرامی میدارند . یادش جاودانه، روحش شاد .
به یاد آن روزها