/ داشتیم با همکاران در اداره مواد مصرف میکردیم که سر و کله رئیس پیدا شد
/ اگر ماهی ١,٥ میلیون درمیآوردم، نهصد هزار تومان آن بابت مواد میرفت
چهل و چند ساله است و آنطور که میگوید هرچند پدرش کارگر بوده اما در خانواده نسبتاً خوبی بزرگ شده. روی یکی از صندلیهای مطب دکتر علیزاده نشسته و داستان زندگیاش را این گونه شروع میکند:
یادش بخیر... با اینکه در روستا درس میخواندیم، بچه درسخوان کلاس و مدرسه بودم. رفیقهای خوب، پدر و مادر خوب، همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه وارد خدمت شدم. در خدمت با تعارف و اصرار همخدمتیها سیگاری شدم. سیگار کشیدنم کم و بیش ادامه داشت تا اینکه یکی از همخدمتیها که هممحلیامان هم بود، مرا به خانهاشان دعوت کرد.
مواد مصرف میکرد و همان جلسه اول به من تعارف کرد تا به قول معروف با او هم محفل شوم. نمیدانم چرا! اما دستش را رد نکردم و چند دود گرفتم. حالم خراب شد و حس سرخوشی آنچنانی به من دست نداد. با این وجود اما نمیدانم چرا در جلسات بعد دوباره این کار را تکرار کردم. کمکم داشتم به مواد عادت میکردم که دوستم برای ادامه خدمت به جزیره رفت. از آن روز خودم باید مواد را تهیه میکردم. با پرسوجو فهمیدم لب دریا بساط مواد فروشی به راه است. از آن روز کارم شد پرسهزدن کنار دریا و تهیه مواد و...
اوضاع تا پایان خدمتم به همین روال پیش میرفت و این درحالی بود که من هر روز به مواد وابستهتر میشدم. به نیریز که آمدم، سعی کردم خانوادهام از این موضوع بویی نبرند. به دور از چشم آنها با دوستانم به بیابان میرفتیم و بساط میکردیم تا اینکه مادرم تصمیم گرفت برایم آستینی بالا بزند و مرا زن بدهد.
همسرم آشنای دورمان بود و کارمند. خب آن موقع اصلاً رسم نبود عروس و داماد همدیگر را درست و حسابی ببینند، چه برسد به اینکه بخواهند با هم حرف بزنند. آنها به خاطر اعتماد زیادی که داشتند، سؤالی از اعتیادم نپرسیدند و من هم طبیعتاً چیزی نگفتم.
مراسم سادهای گرفتیم و رفتیم سر خانه و زندگیامان. همسرم اوایل از اعتیادم چیزی نمیدانست اما طولی نکشید که شک کرد. اداره که میرفت، برای من نشان میگذاشت و من نمیفهمیدم. مثلاً دور پیکنیک را خط میکشید تا ببیند جابهجا میشود یا نه، و من نمیفهمیدم. مدتی بعد اعتراف کردم که اعتیاد دارم و او هرچند عمیقاً ناراحت شد، اما خواست که در خانه بمانم و مصرف کنم تا بیشتر از این سر زبانها نیفتیم و آبرویمان نرود. چند وقت بعد، در ادارهای مشغول به کار شدم. خب مسلماً کارکردن در اداره خیلی راحتتر از کارگری بود. این خوبی را هم داشت که پستم به گونهای بود که کارم را باید در بیرون از اداره انجام میدادم و این یعنی مصرف راحتتر مواد... هر روز به بهانه کار از اداره بیرون میرفتم و یکی دو ساعت مواد میکشیدم. یعنی تا نمیکشیدم نمیتوانستم کار کنم. همه چیز خوب و طبیعی پیش میرفت تا اینکه نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای به گوش رئیس اداره رساند که فلانی این کار را انجام میدهد. از حق نگذریم رئیسمان مردی را در حق من تمام کرد، به روی خودش نیاورد و برای اینکه تا حدودی مشکل را حل کند، پست دیگری در اداره به من داد تا جلوی چشمش باشم و بتواند مرا کنترل کند، اما رفتار من عوض نشد که نشد...
یادم هست عصر ماه رمضان بود و با یکی دو تا از بچههای اداره که آنها هم اهل مواد بودند، در اداره داشتیم مواد مصرف میکردیم که سر و کله رئیس پیدا شد و با تندی و ناراحتی خواست بساطمان را جمع کنیم، بعد از آن هم موضوع را به حراست گزارش داد. نمیدانم آن موقع چه فکری میکردیم، چون بار اولمان بود که حراست ما را میبخشید اما این خود ما بودیم که مواد و غرور، چشممان را کور کرده بود. گفتیم حالا که کار به اینجا رسیده کارگری میکنیم و در این اداره نمیمانیم! خلاصه خیلی راحت بهخاطر همین مواد لعنتی کار راحتمان را از دست دادیم و بعد از چند وقت بیکاری، مجبور شدیم برویم کارگری...
همسرم دخترم را باردار بود که تصمیم گرفتم ترک کنم، آن هم با اصرارهای برادرم. بندهخدا خانهاشان شیراز بود، ولی از کارش زد و آمد من را دو هفته برد خانهاشان. دو هفته تمام به پای من نشست. برایم دارو گرفت و تا میتوانست مرا تقویت کرد و بعد از دو هفته مرا فرستاد خانهامان...
میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم اما مگر دور و بریها میگذاشتند. فردای همان روز پسرعمویم آمد درِ خانهامان و گفت میتوانی برای من مقداری مواد جور کنی؟ بعد هم با اصرار خیلی زیاد مرا به خانهاشان برد و جلوی من شروع کرد به مصرف مواد و حرف زدن در مورد اینکه ما نمیتوانیم ترک کنیم و ترک کردن فایدهای ندارد و... یک وقت به خودم آمدم که دیدم کنار پسرعمویم نشستهام و دوباره دارم مواد مصرف میکنم...
نفسی عمیق میکشد...
هر چه از بدیِ مواد بگویم کم گفتهام. کل خانواده قرار بود بروند مشهد و من بهخاطر همین مواد لعنتی مجبور شدم زن و بچهام را بفرستم و خودم نروم. با مصرف مواد کار کردنم سخت شده بود و بیشترِ درآمدم خرج مواد میشد. به عنوان مثال اگر ماهی یک میلیون و نیم درمیآوردم، نهصد هزار تومان آن بابت مواد میرفت. دستم هیچوقت پیش کسی دراز نبود، با این حال همه به یک چشم دیگر نگاهم میکردند. از آن طرف دخترم داشت بزرگ میشد و روزبه روز اعتراضش به مصرف مواد من بیشتر میشد. خسته شده بودم. همین شد که تصمیم گرفتم ترک کنم. برای همین به اینجا آمدم تا راحتتر ترک کنم. الان حدود یک سال و نیم است که خداراشکر تریاک را کنار گذاشتهام. در این مدت خانه خریدهام و هر روز سرکارم. آدم تا معتاد است، نمیداند چه لذتی را دارد از دست میدهد؛ لذت زندگی. همین دیشب معتادی آمده بود پشت درِ خانهام و برای ٥ هزار تومان التماس میکرد. چه ارزشی دارد این زندگی؟
هرچند که ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است، اما ما جوانیامان را روی مواد گذاشتیم. من باید تا دو سه سال دیگر بازنشست میشدم و راحت زندگیام را میکردم اما همین مواد نگذاشت...