تعداد بازدید: ۱۱۸۱
کد خبر: ۹۸۴۱
تاریخ انتشار: ۰۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۷:۵۸ - 2021 23 May
گفتگو با خانواده شهیدان علی و حسن عباس‌زاده
آنها هیچ چیز برای خودشان نخواستند؛ رفتند که ما زندگی کنیم

/  مدرسه را کنار گذاشت تا عصای دست پدر باشد
/  دورهمی‌هایشان آن قدر شاد و خودمانی بود؛ انگار عروسی‌شان بود
/  من از همان جبهه حواسم به بچه‌هایم است
/  در شلمچه چقدر سر بی‌تن و تن بی‌سر دیدم
/  مردم به شهدا و خانواده‌شان احترام می‌گذارند
/  مگر خون بچه‌های من از بقیه رنگین‌تر است؟
/روزی که رفت حسن یک سالش بود؛ اما وقتی جنازه را آوردند، ١٢ سالش شده بود

سمیه نظری، گروه گزارش:
کسی چه می‌داند آنها چگونه زیستند و مظلومانه با آن سن و سال کمی که داشتند، جان، جوانی و زندگیشان را فدا کردند. آنها رفتند و مردانه جلوی دشمن ایستادند تا کشورشان به دست بیگانگان نیفتد و کسی به ناموسشان نگاه چپ نکند. آنها را فقط مادرانشان می‌شناختند. مادرانی که هنوز هم دوست دارند گوشی شنوا،‌ چشمی بینا و ذهنی جستجوگر آنها را به دورانی ببرد که جوانانشان را زیر آینه و قرآن رد کردند و آنها را به خدا سپردند. آنها نیز دوست دارند کسی از دل پردردشان خبری بگیرد. 

در یکی از روزهای بهاری راهی خانه مادر شهیدان علی و حسن عباس‌زاده در مشکان شدیم. بعد از گذشتن از یک کوچه به درِ خانه رسیدیم. وارد حیاط قدیمی و پر از صفا و صمیمیت شدیم؛‌ آنقدر خونگرم بود که در طول مسیر و ورودی خانه وجود یک فرشته را حس می‌کردیم که به استقبالمان آمده. پای صحبتهای مادری منتظر و چشم به راه نشستیم.

عصای دست پدر
از خودش و بچه‌هایش گفت: «پری ذکایی هستم، مادر شهیدان علی و حسن عباس‌زاده. بیشتر از ٨٠ سال دارم؛ اما سی و دو سه‌ سالش را چشم انتظار علی هستم. خبر شهید شدنش را برایم آوردند؛ اما چون با چشمان خودم جنازه‌اش را ندیدم، باور نکردم. بعد از ١١ سال یک عکس از دو پایش را به همراه چند تکه استخوان و پلاکی نشانم دادند و گفتند جنازه علی است.‌ ما هم آن را خاک کردیم. حالا هر وقت دلم تنگ می‌شود، سرقبرش می‌نشینم و گریه می‌کنم .» 

آهی از ته دل می‌کشد و شمرده‌شمرده از علی و حسن می‌گوید: «علی متولد ١٣٤١ بود. تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند؛ چون دوره راهنمایی در مشکان نبود و باید برای ادامه تحصیل به نی‌ریز می‌آمد. آن‌روزها پدرش دامدار بود و نیاز به کمک داشت. به خاطر همین علی ترجیح داد در مشکان بماند و عصای دست پدرش شود. اما با شروع جنگ،‌ دیگر ماندنی نبود و دلش هوای جبهه را داشت؛ ‌می‌خواست برود. خودم مخالفتی نداشتم؛ چون می‌دانستم علی کاری را که بخواهد انجام می‌دهد، ولی پدر به رفتنش راضی نبود. اما آنقدر گفت و اصرار کرد که پدرش اجازه فقط چند ماه را به او داد. روزی که می‌خواست به جبهه برود، فقط ٢٠ سال سن داشت. دوره سربازی را تهران گذرانده بود و‌ در جبهه جزو بچه‌های گردان کمیل با فرماندهی شهید علی‌اصغر سرافراز بود. یک سال از رفتنش گذشته بود که برادرش حسن که ٤ سال از او کوچکتربود به سربازی رفت و بعدها در کنار علی به گردان کمیل پیوست و به عنوان تک‌تیرانداز و آرپی‌جی‌زن مشغول شد. ١٥ روز آنجا بود و هنوز چند ماهی به پایان سربازی‌اش مانده که در یک صبح زمستانی برایم خبر آوردند حسن در عملیات کربلای ٥‌ در جبهه شلمچه شهید شده است.»

خواب کبک
روسری سفیدش را مرتب می‌کند و می‌گوید: «یادم نمی‌رود سال سیلی بود، یک شب خواب دیدم در خانه‌مان سه تا کبک داشتیم که حاج‌عباس پدر بچه‌ها گفت اگر صلاح می‌دانی من این کبک‌ها را به نیت امام زمان پرواز بدهم. گفتم قابل ندارد؛ همه را در راه امام زمان بده. از آن سه کبک دو تای آن پرواز کردند و یکی ماند. چند روزی از آن شب گذشت. بچه‌ها تازه به جبهه رفته بودند و می‌دانستم به این زودی‌ها مرخصی نمی‌آیند. همان طور که مشغول نان‌پختن بودم، پسران علیزاده یاا... کنان وارد شدند. هراسان گفتم پس علی و حسن من کو؟ گفتند در راه هستند و کم‌کم می‌رسند. دو سه‌ ساعت گذشت، آنها هم با چند نفر از دیگر همرزمانشان آمدند و در اتاق نشستند. دوستان صمیمی بودند. ‌دور هم که جمع می‌شدند، انگار عروسی‌شان بود. همان جا خوابم را گفتم. علی خوشحال بلند شد، سر حسن را بوسید و گفت مادر! من و حسن رفتنی هستیم؛ ما همان کبکی هستیم که تو و پدر پروازشان دادید. ما می‌رویم؛ اما تو نباید گریه کنی. تو! پسرانت را در راه امام زمان دادی. »

کمی سکوت می‌کند و در مورد بچه‌هایش می‌گوید: «٩ تا بچه‌ داشتم. همه‌شان برایم عزیز بودند و هستند. هیچ‌ کدام هیچ گونه ناراحتی برایم درست نکردند. هر جا رفتند،‌ هر جا آمدند، همه از خوبی‌هایشان گفتند. سال سیلی، هرچه داشتیم و نداشتیم را سیل برد. بچه‌هایم دلداری‌ام می‌دادند که غصه مال دنیا را نخور. علی می‌گفت فقط دعا کن جنگ تمام شود؛ خودمان کار می‌کنیم و زندگی‌ات را می‌سازیم که خدا فرصتشان نداد....»

برادر پشت برادر
همسر شهید، مریم عباس‌زاده رشته‌کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید:‌ «چند ماه بود ازدواج کرده بودیم که علی به جبهه رفت. ماهی یک هفته تا ده روز می‌ماند و دوباره می‌‌رفت. مسلم دوساله بود که حسن عمویش شهید شد. خیلی ناراحت بودیم. علی در آن مراسم اجازه نمی‌‌داد هیچ‌کس گریه کند. می‌گفت حسن رفته، من بی ‌برادرم زندگی نمی‌کنم. من پشت برادرم هستم. من هم می‌روم و کسی نباید گریه کند. شهادت گریه ندارد؛ یک افتخار است. 

مراسم او که تمام شد، علی دوباره به جبهه رفت. چندماه بعد من باردار بودم. علی سر از پا نمی‌شناخت. آن موقع مثل الان نبود که جنسیت بچه را بفهمم؛ اما انگار می‌دانست بچه‌مان پسر است. می‌گفت برادرم رفته و خدا می‌خواهد برادرم را برایم زنده کند. بچه‌امان که به دنیا آمد، اسم حسن را بر روی او گذاشت و گفت: مدیونی اگر بعد از رفتن من کسی او را دعوا کند و یا با صدای بلند با او حرف بزنید. این حسن برادر شهید من است. برادرم در آغوش من جان داد. مبادا کسی به پسرم بی‌احترامی کند. او بوی برادرم را می‌دهد و هنوز که هنوز است، بعد از سالیان سال این حرفش توی گوشم است و تا امروز هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم با صدای بلند با حسن حرف بزنم.» 

آخرین دیدار
حاجیه خانم ذکایی در مورد شهادت حسن می‌گوید: «وقتی خواستند خبر شهادت حسن را به من بدهند، اول گفتند دامادت شهید شده و کم کم به ما گفتند که نه، او زخمی شده و حسن به شهادت رسیده. اما وقتی حاج‌مصطفی سرافراز خبر شهادت علی را برایمان آورد، قبلش گفت من پدر دو شهیدم؛ تو هم یک شهید دادی و علی هم هنوز در جبهه است. شصتم خبردار شد. جگرم آتش گرفت. عروس من هنوز ٢٠ سالش تمام نشده بود که با ‌دو تا بچه بیوه شد. بچه‌ها هنوز پدر را نمی‌شناختند. حاج‌عباس گریه می‌کرد و توی سرش می‌زد و می‌گفت: خدایا حسن زن و بچه نداشت و در راه تو دادمش؛ اما بچه‌های علی را چکار کنم. »

همسر شهید ادامه می‌دهد: «دو بچه ٣ ساله و یک‌ ساله داشتم. ‌خیلی وقتها به او می‌گفتم تو که چند سال است به جبهه می‌روی؛ الان ما دوتا بچه داریم، ‌بچه‌ها پدر می‌خواهند. یک ماه پیش آنها بمان. می‌گفت نه، من می‌روم تا آتش‌بس شود. بعد آن قدر در این خانه کنار بچه‌هایم می‌مانم که خودت از خانه بیرونم کنی. آخرین بار هم که می‌خواست برود، حالت خاصی داشت. انگار به او الهام شده بود که دیگر برنمی‌گردد. دو فرزندش را بوسید و گفت: من از همان جبهه حواسم به بچه‌هایم است. لحظه‌ آخر و موقع خداحافظی به من و مادرش گفت: اگر رفتم و دیگر برنگشتم، ناراحت نشوید و هیچ‌وقت برایم گریه نکنید.» 

شلمچه و حال پدر شهید
با یادآوری آن روز مادر شهید آهی عمیق می‌کشد و ادامه می‌دهد: «بعد از شهادت حسن، پدرش با رفتن علی خیلی مخالفت می‌کرد و می‌گفت تو دیگر نباید به جبهه بروی. اما او یک روز پدرش را به شلمچه برد و گفت بیا آنجا را ببین؛ بعد هرچه تو بگویی. وقتی پدرشان برگشت گفت علی تو زودتر برو جبهه،‌ عملیات شروع شده و دوستانت به تو نیاز دارند. برایمان جای تعجب داشت. تا دیروز مخالف بود؛ اما حالا دوست داشت او را زودتر راهی کند. بعدها خودش گفت من شلمچه را که دیدم منقلب شدم. آنجا من چقدر سر بی‌تن و تن بی‌سر دیدم. مگر خون بچه‌های من از آنها رنگین‌تر است که مخالف رفتنشان باشم؟» 

همسر شهید ادامه می‌دهد: «آن طوری که از همرزمانش شنیدم، علی در یکی از عملیاتها در منطقه شلمچه در سال ١٣٦٧ شیمیایی می‌شود. یک پزشک برای مداوا بالای سرش می‌آید که در همان هنگام با حمله عراقی‌ها به آن سنگر، همه فرار می‌کنند و علی می‌ماند. هر وقت به آن لحظه فکر می‌کنم، هنوز شک دارم. شهید شده! به اسارت رفته.... فقط خدا می‌داند. چند سال بی‌خبر بودم. درِ خانه را که می‌زدند، انتظار علی را می‌کشیدم تا این که بعد از ١١ سال جنازه‌اش را برایمان آوردند. روزی که رفت حسن یک سالش بود؛ اما وقتی جنازه را آوردند ١٢ سالش شده بود. خدا نیاورد برای هیچ‌کس! روزی که به بنیاد شهید رفتیم جنازه را ببینیم، حسن بر سر و رویش می‌زد و‌ مویش را می‌کشید. فکر می‌کرد پدرش آمده؛ اما ما جنازه را تحویل گرفتیم و نشانش دادیم.»

مادر شهید صحبتی نیز با مردم دارد و می‌گوید: «مردم به شهدا و خانواده شهدا احترام می‌گذارند؛ ‌چون می‌دانند این امنیتی که ما داریم به خاطر خون ریخته شده شهیدان است. باید قدر آنها را بدانیم تا شفاعت‌خواه ما باشند. آنها رفتند که ما با آرامش زندگی کنیم؛ نه این که مردم فکر کنند آنها به خاطر مال و ثروت دنیوی رفتند.آنها هیچ چیز برای خودشان نخواستند؛ رفتند که ما زندگی کنیم.» 


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها