*/تاریخ عکس: فروردین ١٣٤٤ / پارک ملت تهران
ابتدای سال دوم دوره راهنمایی بودم. زنگ علوم شد و معلم بزرگواری بر سر کلاس حاضر شدند. تا آن زمان همچون دیگر دانش آموزان از ایشان شناختی نداشتم.
شروع کلاس با چند بیت شعر بود که بعداً متوجه شدم شاعر این ابیات خود معلم علوم هستند و آن زمان برایم شگفتی داشت زیرا که گمان می کردم فقط معلم ادبیات شعر میداند.
پس از اتمام مدرسه در روز اول به خانه برگشتم و نوشینروان پدرم از مدرسه پرسید.
با حالتی کودکانه توضیح دادم که معلمی شاعر داریم با نام (زندهیاد) احمد ملایی. پدرم بلند شد و از میان عکسهای آلبومش عکسی را آورد و گفت ایشان هستند. تصویری بود که شادروان ملایی در کنار پدرم و معلم ریاضی آن سال جناب آقای محمدعلی کیخسروی قرار داشتند و همین که متوجه شدم دوست پدرم هستند تمام نگاهم به ایشان تغییر کرد.
فردا با کسب اجازه عکس را به مدرسه بردم و به ایشان نشان دادم. ابتدا نشناختند و پس از دقت، کاملاً شناختند و با خوشحالی عکس را به امانت گرفتند تا نسخهای از آن برای خود تهیه کنند و سوار بر دوچرخه از مدرسه خارج شدند.
گویا در بین راه در همان حالت که به عکس نگاه میکردند با وسیله نقلیهای تصادف کرده بودند.
دو روز بعد که قرار بود عکس را پس بگیرم، به دفتر مدرسه نزد ایشان رفتم و ناگهان دیدم که ایشان با ابرویی شکسته و زخمی و بخیه خورده عکس را به من برگرداندند و من بی توجه به زخم ابروی ایشان به عکس آسیب دیده نگاه کردم و به این فکر که به پدرم چه جوابی بدهم.
قبل از اینکه حرفی بزنم ایشان که از حالت درونی من خبر داشت دو بیت شعری را که بر کاغذ نوشته بودند به من دادند و فرمودند به پدرت برسان و این همان دو بیتی بود که تا کنون بر صفحه دلم نقش بسته است.
خدایش بیامرزاد.
در معرکه عشق شکستم دادند
یک زخم عمیق ناز شستم دادند
بر خیز و بیا ببین تو ای روح غزل
امروز دوباره کار دستم دادند