ماسک سفید، چشمهای سیاه و خسته، خستهتر به نظر میرسد و با این که ٣٢ سال بیشتر ندارد، چروکهای زیر چشمانش عمیقاند.
روی صندلی دادگاه نشسته و ظاهری ساده و آرام دارد. خودش میگوید اصلاً دوست نداشتم طلاق بگیرم و...
داستان زندگیاش را اینگونه تعریف میکند:
پدرم کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشت. سه تا خواهر بودیم و دو تا برادر. از همان بچگی آرام و ساکت بودم و سرم توی لاک خودم بود. پنجم ابتدایی را که خواندم، پدرم گفت درسخواندن تعطیل... کلاً در طایفهامان رسم نبود دختر زیاد درس بخواند. با حرف پدرم نشستم توی خانه و خانهنشین شدم.
در پانزده شانزده سالگی کمکم سر و کله خواستگارها پیدا شد و بدون اینکه آنها را ببینم از طرف خانوادهام رد میشدند. این پدرم بود که میگفت ما باید با چه کسی ازدواج کنیم.
بیست و یک ساله بودم که فریبرز آمد خواستگاریام. پسرعمویم بود و چند وقتی میشد از همسرش جدا شده بود و شغل آزاد داشت.
یادم هست فقط یک روز مادرم کنارم نشست و گفت شب آماده باش که خانواده عمویت دارند میآیند برای مهر بُران... ٤٠ تا سکه مهریهام کردند و خیلی زود مراسم عقد برگزار شد.
رسم و رسوم خانواده ما بود که دختر باید بعد از عقد تا زمان عروسی خانه پدرشوهر و کنار شوهرش میماند. من هم زندگی در خانه عمو را شروع کردم؛ زندگی که با هزار رنج و بدبختی همراه بود...
از همان دو سه روز اول زنعمویم بنای ناسازگاری با مرا گذاشت. از همه چیز و همه کارم ایراد میگرفت. چرا مادرت هر روز زنگ میزند؟ چرا مدام با تلفن حرف میزنی؟ چرا به خانه پدرت میروی و دو روز دو روز آنجا میمانی؟ چرا لباس این رنگی پوشیدی؟ چرا شبها تا دیروقت با فریبرز پِچ پِچ میکنید؟
به فریبرز گفتم عروسی بگیریم و برویم سر خانه و زندگی خودمان بلکه شرایط درست شود اما زهی خیال باطل...
عروسیِ سادهای گرفتیم و فریبرز خانهای نزدیک خانهی پدرش اجاره کرد و زندگی مشترکمان را شروع کردیم اما چه زندگی...
زنعمویم هر روزِ خدا خانهامان بود و در همه کارهایم دخالت میکرد و دعوا به راه میانداخت.
وقت و بیوقت کلید را میچرخاند توی قفل و میآمد تو. اگر مادرم آنجا بود، جلوی مادرم دعوا راه میانداخت که هر روزِ خدا مهمان داری. اگر لباس میخریدم میگفت چرا مدام لباس میخری؟ اگر نمیخریدم، میگفت عین گداها میگَردی. اگر یک روز شوهرم خانه نبود و من برای خودم ناهار درست میکردم میگفت چرا برای خودت ناهار پختی؟! با شوهرم قرار گذاشته بودیم فعلاً بچهدار نشویم تا کمی زندگیامان روی روال بیفتد اما مادرشوهرم هر روز این را به رُخَم میکشید که چرا باردار نمیشوی؟ حتماً مشکل یا عیبی داری و...؟
گفتم باردار شوم بلکه دهانش بسته شود اما بدتر شد... وقتی فهمید بچه دختر است، روزگارم را جهنم کرد... چرا بچهات دختر است؟
در دوران بارداری، یک بار که مادرم برای تمیز کردن خانهامان آمده بود آنجا، با شلنگ به جان من افتاد که چرا خودت خانه را تمیز نمیکنی؟
با پدر و مادرم که درددل میکردم نصیحتم میکردند که بساز. همه مادرشوهرها همینطورند. به فریبرز هم که میگفتم فقط همین جمله را میگفت: چکار کنم؟ مادرم است دیگر! نمیتوانم که بزنمش!
فریبرز بیش از حد تحتتأثیر حرفهای مادرش بود و با کوچکترین حرفی، مرا زیر مشت و لگد میگرفت...
همه چیزش را تحمل میکردم تا زندگیام را نگه دارم. خدا میداند به خاطر اینکه مهریهی زن قبلش را میپرداخت، سال تا سال برای خودم خرید نمیکردم و مراعات حالش را میکردم.
هرچه میگفت انجام میدادم تا اعصابش به هم نریزد اما کارهایم اصلاً به چشم او نمیآمد.
مدتی بعد دچار ضعف شدم. مدام حالم به هم میخورد. گفتم کمی به خودم برسم بلکه بهتر شوم اما...
آن روز وقتی دکتر نتیجه آزمایش را برایم گفت جلوی چشمانم سیاهی رفت. این سرطان لعنتی دیگر از کجا پیدایش شده بود؟ در آن شرایط کسی را میخواستم که به من روحیه بدهد. کسی که کنارم باشد و از روزهای روشنِ آینده بگوید اما فریبرز که این موضوع را فهمید، نه تنها درکم نکرد، بلکه رفتارش بدتر از گذشته شد. مادرش مدام نق میزد و حالم که بد میشد، فریبرز مرا دکتر نمیبرد. درد میکشیدم و اشک میریختم و او غر میزد که نمیتوانم این وضع را تحمل کنم و پولی برای دارو و درمان ندارم. تنها کاری که از دستش برمیآمد این بود مواقعی که حالم بد میشد مرا به خانه پدرم ببرد تا آنها مرا برسانند بیمارستان. مدتی خانه پدرم میماندم و حالم که بهتر میشد خودم برمیگشتم خانه اما فریبرز روی خوش نشان نمیداد. از آن طرف مادرش زمزمههای طلاق را شروع کرده بود که یک زن مریض به درد زندگی نمیخورد و چطور میتوانی از پسِ خرج و مخارج و درمان او بربیایی؟ دلم خیلی خون بود. دوست داشتم برگردم خانه پدرم اما دستِ تنگ پدرم را که میدیدم منصرف میشدم...
بالاخره یک روز صبر فریبرز تمام شد و گفت طلاقت میدهم...
آن روز دست از پا درازتر با قلبی شکسته برگشتم خانه پدرم... چند روزی گذشت و از فریبرز خبری نشد. فریبرز حرفش یک کلام بود، فقط طلاق!
بعد از مدتی، وقتی در دادگاه دیدمش با چشم گریان از او خواستم به خاطر بچهامان زندگی را خراب نکند اما انگار او اصلاً نمیشنید...
روی صندلیاش جابهجا میشود...
دلم لک زده برای بچهام ... مدتهاست او را ندیدهام. امروز وقت دادگاه داریم. این زندگی نبود که فریبرز قولش را به من داده بود...