چطور میتوانم او رابه دکتر ببرم؟
زن جوان است و لباسهای گشاد و نازکی که در آن عصر زمستان پوشیده، توی تنش زار میزند. مریضاحوال است و نای حرف زدن ندارد. به همراه پسر خردسالش به دفتر هفتهنامه آمده تا از مشکلش بگوید، بلکه کسی واسطه شود و گره از کارش باز کند. پسرک، آرام و قرار ندارد و یک جا بند نمیشود.
زن دل پردردی دارد، انگار... میگوید در این چند هفته آواره شدهایم و هیچ جایی برای سکونت نداریم. التماس میکند که اگر کسی از دستش برمیآید، برای رضای خدا هم که شده، کمکشان کند و پناهشان دهد...
از زندگیاش که میپرسم، میگوید:
از همان بچگی زندگی سختی در روستا داشتیم. چشم که باز کردم، چند تا خواهر و برادر اطرافم را گرفته بودند و پدری نابینا که حتی از پس کارهای خودش برنمیآمد، چه برسد به کار کردن و خرج ما را درآوردن... همیشه چشممان به دست دیگران بود؛ این که کسی کمکمان کند و با آن غذای بخور و نمیری تهیه کنیم.
بیچاره مادرم که این وسط ذره ذره آب میشد و کار آنچنانی هم از دستش بر نمیآمد...
روزگار میگذشت و به هر سختی که بود، خواهر و برادرها ازدواج کردند و رفتند سر خانه و زندگی خودشان. این وسط من مانده بودم، پدر و مادرم و یکی از خواهرها که مشکل اعصاب داشت... مدتی بعد مادرم نتوانست این همه درد و رنج را تحمل کند و در یکی از عصرهای سرد زمستان چشمانش را بست و برای همیشه ما را تنها گذاشت.
با رفتن مادرم، ما تنهاتر از گذشته شدیم و حال خواهرم وخیمتر از قبل؛ به طوریکه بیش از پیش به دوا و دکتر نیاز داشت. همین شد که اندک وسایلمان را جمع کردیم و راهی شهر شدیم.
در شهر هم اوضاع آن طور که باید و شاید خوب پیش نمیرفت. با قلب بیماری که از کودکی داشتم، با خواهرم گاهی در خانههای مردم کار میکردیم تا بتوانیم حداقل شکم خود و پدر پیرمان را سیر کنیم.
داود که به خواستگاریام آمد، چشم بسته قبول کردم. کارگر بود و وضع خانوادهاش از خانواده ما بدتر؛ اما برایم مهم نبود. همین که با رفتنم، یک نانخور از خانوادهامان کم میشد برایم کافی بود.
دروغ چرا؟ سال اول زندگیامان بد نبود. هر چند داود کارگر بود و برایش همیشه کار نبود، اما با این وجود زندگیامان را میگذراندیم و راضی بودیم. اما انگار قرار نبود من هیچ وقت رنگ آرامش را به خود ببینم. داود مریض شد. افتادگی لوله و مشکل روده پیدا کرد و مدام خونریزی داشت. آنقدر درد داشت و آنقدر خونریزیاش زیاد بود که مجبوربودم هرصبح تشکش را عوض کنم... سرکار نمیرفت، یعنی نمیتوانست برود. در همین حین باردار شدم و پسرم را به دنیا آوردم؛ اما از شانس بد من او هم مریض بود. از دو سالگی فهمیدم کنترل مدفوع ندارد و باید برای دوا و درمان او را به شیراز ببرم؛ اما با کدام پول؟ مدتی بعد داود شروع کرد به مصرف مواد. برای تسکین دردش مواد مصرف میکرد و در همین گیر و دار از او مواد گرفتند و برایش دو سال زندان بریدند.
کمی روی صندلی جابهجا میشود.
مریضی و خونریزیاش آنقدر شدید است که دو روز بیشتر در زندان نمانده، او را میفرستند بیرون. آه نداریم با ناله سودا کنیم. پسرم الان چهار سال دارد و پول پوشکش را ندارم، چطور میتوانم او رابه دکتر ببرم؟ چطور میتوانم شوهرم را برای معالجه به شیراز ببرم؟ باور کنید ماه تا ماه رنگ گوشت و میوه نمیبینیم. اصلاً یادم نیست برای خودم و این بچه کی لباس خریدهام. همهاش لباسهای دست دوم این و آن... خدا نیاورد بیپولی، بیکاری و مریضی را... خیلی سخت است و این وسط بیسرپناهی و بیخانمانی هم شده قوز بالای قوز.
تا چند وقت پیش در منزل پیرزنی بودیم و خودم با قلب بیمارم هم پرستاریاش را میکردم و هم کارهایش را انجام میدادم؛ اما چند هفتهای است که بچههایش خواستهاند از آنجا بلند شویم. نمیدانم، میگویند میخواهند مادرشان را ببرند شیراز... نه پدرم جایی دارد که برویم خانهاشان، نه پدرشوهرم. خدا میداند هیچ پولی هم برای رهن و اجاره نداریم... دیگر کارد به استخوانم رسیده. اگر کسی باشد که در این وضعیت پناهمان بدهد و حتی اگر شده یک اتاق در اختیارمان بگذارد، یک عمر دعایش میکنم.
*****
بیایید مهربانی کنیم. هر کدام از ما با کمکی هرچند اندک، میتوانیم نقشی از مهربانی، رنگی از شادی و نوری از امید بیافرینیم. مردم نیکاندیش میتوانند کمکهای خود اعم از نقدی را به شماره کارت بانکی ٦٠٣٧٩٩٧٩٥٠٠١٠٢٢٤ به نام طرح اکرام ایتام کمیته امداد امام خمینی(ره) شهرستان نیریز واریز و در صورت نیاز به اطلاعات بیشتر و هماهنگی، با شماره تلفن - ٥٣٨٢٤٠٠٧ - ٥٣٨٣٤٠٠٤ تماس بگیرند. گزارش کمکها را در شمارههای بعد چاپ خواهیم کرد.