تعداد بازدید: ۴۹۹
کد خبر: ۱۹۸۳۰
تاریخ انتشار: ۲۳ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۳:۵۳ - 2024 11 April
بازنشر گفتگو با زنده‌یاد فضل‌اله اشتیاقی در ۹۳ سالگی
نویسنده : امین رجبی/ عابد نعمتی

۱۰ سال از آن زمان می‌گذرد. هنوز هفته‌نامه عصر نی‌ریز منتشر می‌شد که گاه و بیگاه در تحریریه نوشته‌هایی بیشتر شعر از یک همشهری ناشناخته به دستمان می‌رسید که نام «فضل‌اله اشتیاقی» را بر خود داشت. اشعار آنچنان قوی نبود که قابلیت انتشار بیابد، اما ویژگی‌هایی داشت که عجیب می‌نمود. اول حجم بالای آن‌ها بود که گاه به ۵۰-۶۰ صفحه A۴ با طلق و شیرازه می‌رسید. دوم دستخط آن بود. اشعار را با درشت‌نیِ خوشنویسی می‌نوشت؛ و در آخر محتوای اشعار که بیشتر نصیحت و پند و دنیاگریزی و درس‌آموزی از گذر زندگی بود. اما وزن و ردیف و قافیه و فنون شعریِ آن آنچنان قوی نبود که بخواهد در ردیف انتشار قرار گیرد.

هر از گاهی یک دفترچه مانند از اشعار به تحریریه می‌رسید و ما آن‌ها را روی هم می‌چیدیم تا این که فهمیدیم سراینده این اشعار فردی است که حافظه‌ای قوی و آیینه‌مانند دارد و با وجود کهولت سن، ویژگی‌های زندگی مردمان و وقایع ۹۰ سال پیشِ نی‌ریز را در ذهن دارد.

گفتیم گفتگویی کوتاه با چنین فردی می‌تواند جالب باشد، اما نمی‌دانستیم که او صندوقچه‌ای ارزشمند و گنجینه‌ای گرانبها از زندگی مردمان نی‌ریز در کمتر از یک قرن پیش است که باید قدرش را بدانیم و دانستیم.

گفتگو‌ها نه یک جلسه که حداقل ۷ تا ۸ جلسه به طول انجامید و او به گرمی در خانه ساده خود پذیرایمان شد و باوجود توان جسمی اندک، اما با ذهنی حیرت‌انگیز به یاری‌مان آمد و مانند یک سینمای مستند، تاریخ زندگی در نی‌ریز را پیش رویمان به نمایش درآورد.

آن زمان حاصل این گفتگو‌ها را در ۶ شماره هفته‌نامه عصر نی‌ریز و ۳ شماره هفته‌نامه نی‌ریزان چاپ کردیم که با استقبال خوب همشهریان و مخاطبان روبرو شد.

۴ سال بعد از اولین دیدار و در مهر ۱۳۹۷ زنده‌یاد اشتیاقی تن به خاک و روح به افلاک سپرد و خاطرات و عکس‌ها و داشته‌های ذهنی‌اش را برای ما به جای گذاشت.

اکنون تصمیم گرفتیم بعد از ۱۰ سال همه آن گفتگو‌ها را یکجا و در قالب «داستان شنیدنی نی‌ریز» در پرونده ماه نی‌تاک منتشر کنیم تا هم دسترسی آسان‌تری به آن باشد و هم برای آینده بهتر به جا بماند. توضیحِ لازم این که، چون گفتگو‌ها بسیار پراکنده بود، امکان موضوع‌بندی وجود نداشت و به همین خاطر مطالب تاریخی را پاراگرافی و با گذاشتن یک خط تیره در ابتدای هر پاراگراف آورده‌ایم.


  • زن‌ها لباس قِری می‌پوشیدند؛ ‌از این لباس‌هایی که الان عشایر می‌پوشند. روسری هم سرشان می‌کردند. بعدها سراِنداز پوشیدند که چادر امروزی است. بعدتر هم رنگ آن مشکی شد
    فضل‌ا... فرزند عزیز اشتیاقی متولد ۱۳۰۰ خورشیدی. دوره‌ی رضاشاه پهلوی را خوب به یاد دارد. مهربان است و شوخ‌طبع؛ و در عین حال رُک و بی‌پروا. کنار دالان ورودی خانه، سنگ بزرگی کنار دیوار است که می‌گوید: «سنگ قبر خودم است. داده‌ام درست کرده‌اند و فقط تاریخ فوت را خالی گذاشته‌ام. کفنی‌ام بالای آن است. تاریخ فوت را هم خودم مشخص کرده‌ام که سال ۱۴۲۰ خورشیدی است. سال ۱۳۹۰ بود که از خدا تقاضا کردم تا سال ۱۴۲۰ زنده بمانم که تا الان سه سال از آن گذشته و ۲۷ سال بعدی را هم می‌گیرم. البته این‌ها شوخی است و همه‌ی ما یک آن ممکن است عمرمان تمام شود.»
  • پدرم معتمد محل نی‌ریز بوده به نام «عزیز بقال» و ریاست اصناف را بر عهده داشته. گلدسته‌های مسجد جامع کبیر گواه است که شب‌های ماه‌رمضان پدرم سه مرتبه با چراغ نفتی بالا می‌رفته و مناجات می‌خوانده. مادرم دختر عموی پدرم بوده. پدرم زن دوم هم داشته و ۵-۴ خواهر و برادر از آن دارم. خودِ من هم دوتا زن داشتم که ۳ سال و نیم پیش هر دوتا در مدت ۲۴ ساعت فوت کردند. سرِ ختم اولی بودیم که زنگ زدند وگفتند بیایید که دومی هم فوت کرده. اولی ۹۰ سالش بود و دومی ۷۰ سال.  
    در عروسی‌ها ساز و نقاره و واسونک و رقص‌های محلی بود. لوتی‌ها عروسی را گرم می‌کردند. بعدها که چراغ توری آمد، 4 تا چراغ را می‌گذاشتند داخل سینی و یک نفر آن را روی سرش می‌گرفت و حرکت می‌کرد
  • من ارتشی بودم و به همین خاطر تمام ایران را گشته‌ام و با تمام مذاهب نشست و برخاست کرده‌ام و ناهار و شام آن‌ها را خورده‌ام.  
  •  مدرک پنجم ابتدایی دارم و سوادم در همان حد است. سال ۱۳۱۳ خورشیدی به مکتب رفتم و همان‌جا همه چیز را خوانده‌ام: قرآن، سعدی، حافظ، نهج‌البلاغه، امیرارسلان رومی، مختارنامه، هزار و یک‌شب همه را در مکتب خوانده‌ام. یک استادی داشتم خدا رحمتش کند. ملا میرزا محمدحسین که کور بود، ولی نور بود. جد آقایان حسینی. در جوانی نابینا شده بود. همه کتابی از جمله: حافظ، سعدی، هزار و یک شب، قرآن و ... را از بر داشت  و وقتی ما می‌خواندیم، اشتباهات ما را می‌گرفت.  ما را روزی ۵ بار به نماز وا می‌داشت. ۷ دختر و یک پسر داشت. من سه سال ملامکتبی رفتم. زمستان که می‌شد، برایش زغال، انجیر و نان می‌بردیم. خمره این‌ها در خانه‌اش جدا بود و هر کدام از شاگردان، هر چه را در کیسه‌هایشان (جیبهایشان) داشتند، در خمره خالی می‌کردند. آن زمان ۶ یا ۷ ساله بودم.  
دوره‌ی رضاشاه پهلوی را خوب به یاد دارد

ملا، کتک که هیچ، فلک می‌کرد. من مبصر بودم. ملا چوب‌ها و فلک را در خمره آبی می‌گذاشت. وقتی می‌خواست یکی را فلک کند، من پاهایش را می‌بستم. یک سر فلک را می‌داد دست من و سر دیگر دست خودش بود. با وجودی که نابینا بود، چوب را درست می‌آورد کف پای بچه‌ها.

محل مکتب‌خانه کنار منبع آب محله امام مهدی بود و دختر و پسر با هم به مکتب می‌رفتیم.  

از آن زمان خاطرات زیادی دارم مثلاً وقتی من مبصر بودم باید می‌رفتیم از آب‌انبار آب می‌آوردیم. آب انبار جلو مسجد ولیعصر بود. دوتا دختر و دوتا پسر ۴ سبو برمی‌داشتند و یکی هم خودم برمی‌داشتم و با هم به درِ آب‌انبار می‌رفتیم. من بالا می‌ایستادم و آن‌ها یکی‌یکی از پله‌ها پایین می‌رفتند و آب برمی‌داشتند. یک‌بار یکی از دختر‌ها به نام بدری یزدانی دختر خواجه‌حسین که حالا فوت کرده رفت داخل آب انبار، ولی ناگهان بیرون پرید و سبوی او به سبو‌های ما خورد و همه‌ی سبو‌ها شکست وهمه زمین خوردیم. جریان از این قرار بود که در ظهر تابستان، چون هوا گرم بود یک سگ رفته بود داخل آب انبار روی پله‌ها خوابیده بود. همین که بدری رفته بود داخل، سگ ترسیده بود و خواسته بود فرار کند که این اتفاق افتاد. ما هم گریه کردیم و برگشتیم مکتب. معلم گفت: فضل‌اله چه شده؟ گفتم: سبو‌ها شکسته. گفت: پدر تو پولدار است و تو باید پول سبو‌ها را بیاوری. هر سبویی یک شاهی بود. برگشتم خانه به پدرم گفتم و پدرم گفت: مگر سبو‌ها را تو شکسته‌ای؟ گفتم: نه. گفت: ما پول همان یک سبو را که دست تو بوده می‌دهیم.

  •  آن‌زمان فلک می‌کردند. یک ترکه‌ی اناری می‌گذاشتند کنار خمره‌ی آب که خشک نشود. فلک مثل یک دسته‌ی جوغن بود. پا‌ها را می‌بستند به آن و یک‌طرفش را معلم می‌گرفت و سر دیگرِ آن را من که مبصر بودم. معلم ما کوربود، ولی چوب را مستقیم می‌زد کف پا.  
  •  ما روی دَلّی حلبی می‌نوشتیم؛ آن زمان کاغذ نبود. با مرکب می‌نوشتیم.

لوح ما در مکتب یک تکه حلبی بود و مرکبمان را از فاطمه بیگم جسمانی می‌خریدیم که خودش به برخی زنان قرآن خواندن یاد می‌داد.

  • من سال ۱۳۰۹ و ۱۳۱۰ خورشیدی که تازه مدرسه نزهت باز شده بود، به مدرسه رفتم.

معلم‌های آن مدرسه یکی آقای مصطفی قطبی بود. مدیر مدرسه هم طغرایی بود که به او «مدیر» می‌گفتند. من ۲ سال آنجا مدرسه رفتم. خدا بیامرز مصطفی قطبی گفت: اشتیاقی! بیا ششم متفرقه ثبت نام کن. گفتم: من نمی‌توانم. خلاصه رفتیم پیش مدیر. مدیر گفت: این ریاضی‌اش ضعیف است و نمی‌تواند ششم بخواند. پنجم ثبت‌نام کند. ما پنجم متفرقه ثبت‌نام کردیم و در سال ۱۳۱۵ گواهی پنجم گرفتم. بعد هم وارد ارتش شدم. البته بعد از آن بیکار نماندم و خیلی کتاب خواندم؛ کتاب‌های بزرگی مثل کلیله و دمنه، یا کتاب‌های جرجی‌زیدان. بچه‌های خودم لیسانس دارند، ولی یک کلمه از این‌ها را نخوانده‌اند.  

در عید نوروز مردم تخم‌مرغ رنگ می‌کردند؛ کماچ و کلوچه می‌پختند؛ آش‌ماست، آش‌جو و شیربرنج درست می‌کردند. دید و بازدید هم مفصل بود. من سواد داشتم و یک‌عده خواهان من بودند و شب‌ها می‌رفتم و تا سحر برایشان کتاب‌ها و داستان‌های فلک‌ناز می‌خواندم یا امیرارسلان رومی، حیدربَگ، حسین‌کرد شبستری، هزار و یک‌شب و غیره. چراغ‌نفتی یا روغنی را روشن می‌کردیم و من پای چراغ برای آن‌ها می‌خواندم تا دیر وقت.
  • هم‌کلاسی‌های من همه مرده‌اند. حتی سرباز‌های زیردستم خیلی‌هایشان مرده‌اند. خیلی سرباز‌های من نی‌ریزی بودند که حالا نیستند. جهرم و شیراز که بودم بچه‌های نی‌ریز می‌آمدند زیر دست من. از جمله سرباز‌های من که فوت کرده‌اند، منوری، ضمیری، رفعتی، عابدتاش. بعضی‌ها هم زنده هستند مثل حسین گرمسیری یا بابایی.
  •  آخرین درجه‌ی من استواریکم بود که دیگرخسته شدم و تقاضای بازنشستگی کردم و با ۲۰ سال خدمت بازنشسته شدم.
  • من سال ۱۳۲۴ وارد ارتش شدم و خدمتم را از هنگ باغ تخت شروع کردم. ۱۴ سال هم جهرم گروهبان بودم. بعد رفتم مهاباد و شیراز و نهایتاً سال ۴۴ بازنشسته شدم. یک سال از تبعید امام خمینی به ترکیه می‌گذشت که من بازنشسته شدم. آن زمان به قم رفته بودم که شنیدم امام را تبعید کرده‌اند.
  • بازنشست که شدم بیکار ننشستم و رفتم تهران با پول بازنشستگی که ۲۰ تومان بود از خیابان بوذرجمهری وسایل لوله‌کشی آوردم و به عنوان اولین لوله‌کش نی‌ریز شروع به کار کردم. آن زمان داشتند منبع آب نی‌ریز در محله امام مهدی فعلی را می‌ساختند و تازه چهارپایه‌اش را کار گذاشته بودند. دو دهنه مغازه در گاراژ یگانه گرفتم و وسایل را ریختم آنجا. مردم هجوم می‌آوردند و التماس می‌کردند که برای آن‌ها لوله بکشم.  
  • اول مخزن آب محله، و بعد مخزن آب فلکه (میدان ۱۵ خرداد کنونی) را درست کردند.  
  • در نی‌ریز سه تا تلمبه بود یکی دمِ درِ مسجد جامع کبیر لب رودخانه بود، یکی سرفلکه، و یکی هم در محله بود که متعلق به یک بهایی بود. این تلمبه‌ها با گازوئیل کار می‌کرد. آب با فشار می‌رفت داخل مخزن و بعد در شبکه پخش می‌شد. کلر هم نمی‌زدند. لوله‌کشی را همین‌طوری یاد گرفتم و پیش هیچ‌کسی کار نکردم. ما آن زمان برای هر خانه یک شیر می‌گذاشتیم.  
  •  اولین لوله‌کش نی‌ریز من بودم. بعد از آن لوله‌کش‌های دیگری مثل رفعتی، داوودی، مقبلی، نگهبان و صفاری شروع به کار کردندکه هم پیش من آموزش دیدند و هم وسایل‌شان رامن تأمین می‌کردم.  
  • لوله‌کشی آب از همان سال‌ها در نی‌ریز راه افتاد. آن زمان نه خیابانی بود و نه لوله‌کشی و نه برقی. یک آسیاب در کاروانسرای میزمسیح (کاروانسرای میرزا مسیح واقع در تقاطع جانبازان و ولیعصر) بود که روز‌ها گندم آرد می‌کرد و شب‌ها هم برق می‌داد. کنار کوچه‌ها یک چوب کار گذاشته بودند و یک لامپ هم بالای آن نصب بود که اندازه‌ی یک کبریت نور می‌داد.
    حالا می‌گویند مردم امشب پلو می‌خورند رفت تا فردا شب؛ ولی قبلاً می‌گفتند این عید تا آن عید. مردم فقط عیدها پلو می‌خوردند
  • قبل از آن چراغ نفتی بود. شهرداری چند مأمور داشت از جمله عباس‌آشپز یا احمد نامی بود که شب‌ها می‌رفتند و با چوب، چراغ‌نفتی‌ها را سر میخ آویزان می‌کردند. این‌چراغ‌ها را چراغ دریایی می‌گفتند و هر ۳۰۰ متر یکی نصب می‌شد تا معابر روشن باشد. اذان صبح این‌ها را جمع می‌کردند.
  • در شهر آب لوله‌کشی نبود و محلات شهر آب انبارداشتند. دمِ درِ مسجد جامع کبیر یک آب‌انبار بود که شیر داشت و به آن برکه شیر می‌گفتند. یک حمام هم کنار آن بود. پدرم در ماه‌های رمضان که مناجات می‌خواند و وقت نمی‌کرد به خانه بیاید آب بخورد، می‌رفت داخل حمام و از یک سبویی که در دالان حمام گذاشته بودند، آب می‌خورد و می‌رفت بالای گلدسته‌ی مسجد جامع و می‌گفت: «آب است و تریاک». مردم هم می‌گفتند: مش‌جلیل میگه آب است و تریاک. 


یعنی کسی حق ندارد آب بخورد. اول این جمله را می‌گفت و بعد اذان می‌گفت.

مدت‌ها بود باران نمی‌آمد. ما رفتیم روی «کوه‌سرخه» دعای باران خواندیم. باران نیامد. همان زمان شنیدم این مشهدی قنبر رفته بالای کوه‌سرخ‌، همینطور ساز و نقاره زده تا باران آمده. مشهدی قنبر دوست خود من بود. خدا رحمتش کند آدم خوبی بود
  • یک سنگ قبری دمِ درِ مسجد جامع کبیر بود که می‌گفتند قبر خواهر بهرام گور به نام فرخ است. دو شیر سنگی هم در دو طرف آن بود. چهار طاقی قشنگی هم داشت. به نظر من این سکه‌هایی که جلو مسجد پیدا شد متعلق به همین فرخ بوده. سنگ قبرش هم یادم هست که خیلی قشنگ بود. من بچه بودم و می‌رفتم روی این شیر‌ها بازی می‌کردم.
  •  نی‌ریز در آن زمان بخشداری بود و زیرنظر فسا اداره می‌شد. آقای عرفان هم بخشدار بود. زمانی که من به مکتب می‌رفتم، دزدی و ناامنی زیاد شد. ماشین نبود و قافله‌ها را غارت می‌کردند. دستور از شیراز آمد که آقای فاتح معاون دیوان است تا امنیت را برقرار کند. به همین مناسبت در نی‌ریز جشن گرفتند و سه‌روز و سه‌شب شهر را آینه‌بندی کردند که آقای فاتح معاون دیوان شده. به فاتح تفنگ دادند و مقداری بودجه که تفنگ‌چی بگیرد و حقوق هم بپردازد و مسیر عبور قافله‌ها از یزد تا شیراز را حفاظت کند.

من سال شیخی اول را یاد ندارم؛ سالی که شیخ زکریا کوهستانی، از کوهستان داراب به بهانه‌ی مبارزه با بهائیت وارد نی‌ریز شد و دست به غارت زد؛ هم بهایی و هم مسلمان. آخر تفنگچی گرسنه بود و هرچه می‌دید غارت می‌کرد. سال شیخی دوم من ۸-۷ سالم بود. شیخ حسین انصاری پسر شیخ زکریا با تفنگچی‌هایش به نی‌ریز آمدند و مسجد جامع‌کبیر را گرفتند. یادم هست من از مکتب آمده بودم؛ پدرم گفت صبر کن درِ مغازه را ببندم و با هم برویم برای ناهار. در همین حین یک تفنگچی از مسجد جامع آمد آنجا و گفت: دکان‌دار! یک خرده زغال بده. پدرم گفت: زغال برای چه می‌خواهی؟ گفت: شیخ گفته. پدرم گفت: شیخ گفته برو زغال مجانی بگیر؟ گفت: بله شیخ گفته. گفت: بگذار درِ دکان را ببندم با هم برویم مسجد ببینم شیخ گفته؟ این را یادم هست.

گلدسته‌های مسجد جامع کبیر گواه است که شب‌های ماه‌رمضان پدرم سه مرتبه با چراغ نفتی بالا می‌رفته و مناجات می‌خوانده
  •  سال قحطی را یادم هست. قبل از آن تمام این بیابان‌ها خار بود که کوزه‌گر‌ها می‌آمدند و می‌کندند برای کوزه‌گری. از محله تا آبادزردشت همه باغ بود و بیابان؛ و فقط در آبادزردشت چند خانه بود. سال قحطی کار مردم به جایی رسید که تمام علف‌ها را می‌کندند و می‌خوردند. درخت برِ انجیر در سال دو بار محصول می‌دهد. مردم بَرِ زمستانه را می‌آوردند و می‌پختند و می‌خوردند. آرد نبود، گندم نبود، نانوایی‌ها یک بارِ جو (هر بار برابر با ۸۵ کیلوگرم) می‌خریدند و ۵ من اُزّو (ozzu= صمغ درخت) (هر من برابر با ۳ کیلوگرم) قاطی می‌کردند و با آن نان می‌پختند تا زیاد شود. آقای جلال حقیری اهل محله امام مهدی کنونی (پهلوی سابق) مقداری ازّو خریده بود یک انبار جو هم داشت. یک نانوایی هم روبروی مغازه‌اش بود. یک اسدا... نامی بود که صاحب آن نانوایی بود. می‌گفت: حاجی جلال یک بار جو بده تا کلو (colu- نوعی نان محلی) درست کنیم بدهیم به مردم. دعوا می‌شد سر همین کلو‌ها که با اُزّو درست می‌کردند.  

طرف باغ شلغمی داشت و اگرکسی می‌رفت شلغم بخرد، از لای در پول را می‌گرفتند و برایش شلغم می‌آوردند. نمی‌گذاشتند کسی وارد باغ شود می‌گفتند برگ‌های شلغم را می‌خورید. پول را می‌گرفتند و شلغم را می‌ریختند داخل دستمال و از درِ باغ می‌انداختند بیرون. انجیر گران بود، نان گران بود. قحطی که افتاد گداخانه باز کردند. کاروانسرای میز مسیح (میرزا مسیح - واقع در چهارراه جانبازان کنونی) را کردند گداخانه و نصف کردند؛ نصفش برای زن‌ها و نصفش برای مردها. آن زمان من ۱۵ تا ۲۰ ساله بودم. مأمور گذاشتند آنجا و همه گدا شده بودند. برادر من نانوایی داشت. دستور دادند این نانوایی برای گداخانه نان گندم پخت کند. صبح نان‌ها را بار ۴ تا خر می‌کردند. ۴ تا ژاندارم همراه خر‌ها می‌رفتند که در مسیر کسی نان‌ها را ندزدد. به هر کسی یک نان صبح می‌دادند و یک نان پسین (pasin = «بعد از ظهر» در گویش نی‌ریزی).

ملکی می‌خریدی 8 قران بعد 2 قران می‌دادی مثل اسب آن را نعل می‌کردند. نعل آهنی درست می‌کردند وکف ملکی می‌کوبیدند تا وقتی می‌خواهی بروی کوه کف آن سابیده نشود

قحطی به خاطر خشکسالی بود و بعد ملخ هم آمد. همان زمان دستور دادند آرد وارد نی‌ریز بشود و به پدرم و منصوری دستور دادند که مسئول توزیع آرد باشند و به ازای هر ۳ شناسنامه یک چارک (به معنی یک‌چهارم و ربع = ۷۵۰ گرم) آرد بدهید که تقریباً می‌شد هر خانواده یک چارک. آرد‌ها را با الاغ به همراه ژاندارم وارد نی‌ریز کردند و در حلوایی روبروی کاروانسرای حافظ (محل کنونی بانک ملی) پیاده کردند. یک حلوایی بزرگ بود که متعلق بود به پدر آقای سلامتی. منصوری شناسنامه‌ها را می‌خواند و پدرم آرد می‌داد. بعد‌ها کم‌کم ترسال شد و باران آمد و مردم از قحطی نجات پیدا کردند. حدود ۴-۳ سال قحطی شد. تمام مردم در بیابان دنبال علف بودند. اسم علف‌ها را هنوز یادم هست: کَپه قَلاغو که می‌گفتند توله، شُلِبَک، تُرُشَک. این علف‌ها را می‌پختند و می‌خوردند، چون چیزی نبود که بخورند.  
شما اگر یک بز داشتی که نیم کیلو شیر داشت، ۱۰ مثقال آرد هم پیدا می‌کردی آرد و شیر درست می‌کردی می‌دادی به بچه‌ها بخورند. مردم می‌ایستادند سر پل کاکاسیاه و اگرکسی از بازار می‌آمد و کلو دستش بود او را لخت می‌کردند. حتی خاک اره می‌کردند داخل نان.  

کسی نمی‌داند «پل کاکاسیاه» کجاست. سر کوچه‌ی عُنّابی که حالا پست‌خانه (اداره‌ی پست) است. همانجا را می‌گفتند پل کاکاسیاه‌ها.

  •  کاروانسرای سروی را به این دلیل می‌گویند «سروی» که یک درخت سرو بزرگ داخل آن بود. سال‌های ۱۳۱۲ یا ۱۳۱۳ خورشیدی یک تگرگ آمد که هر دانه‌ی آن ۱۰ مثقال (تقریباً برابر با ۴۶ گرم) بود که زد به این درخت سرو و از ریشه انداختش. به اندازه‌ی سرو مسجد جمعه (مسجد جامع کبیر) بود.  
  •  یک‌سال هم آبله آمد که من خودم گرفتم. من می‌رفتم مکتب. یک میرزامحمدکریم‌خانی بود که طبابت می‌کرد. همین یک نفر بود. دواخانه هم نبود. این میرزامحمدکریم، نی‌ریزی بود. کنار مسجد ولیعصر خانه داشت، بالای رودخانه. یک خر قبرسی هم داشت که خیلی خوشکل بود. یک نوکر هم داشت. دعوتش می‌کردند می‌رفت خانه‌ی مردم دوا می‌داد؛ دوا که نبود، با همین دارو‌های گیاهی مثل ریشه‌ی مَک (شیرین بیان)، یا پر سیاوش یا عناب یا گل گاوزبان مردم را درمان می‌کرد. اگر هم تشخیص می‌داد که طرف در حال موت است می‌گفت دست و پایش را ببندید که دارد می‌میرد. مریضی‌های نی‌ریز را خوب می‌شناخت. یک بار میرزامحمدکریم‌خان یک جایی جلو مرا گرفت. من می‌خواستم بروم انبار تریاک پیش پدرم. انبار تریاک روبروی مسجد ولیعصر بود. گفت: تو پسر عزیز بقال هستی؟ گفتم: بله. گفت: بیا ببینم بیا بنشین اینجا. دستم را زد بالا و مرا آبله‌کوبی کرد.  
  •  یک مدتی انبار تریاک همین‌جا بود. بعد آمدند گفتند ناامنی است و باید بروید در کاروانسرای میزمسیح. آنجا دو دهانه مغازه گرفتند و آنجا شد انبار تریاک که نگهبان هم داشت. تریاک‌ها را در دیگ نگهداری می‌کردند. تریاک آن زمان یک من ۱۵۰ تومان قیمت داشت. ۱۵-۱۰ گونی پول برای پدرم می‌آمد و با آن همه‌ی تریاک نی‌ریز را می‌خرید که البته ۱۰ تا بار هم نمی‌شد. می‌گذاشتند گوشه‌ی بارِ یک ماشین و پدرم می‌برد اداره‌ی دخانیات شیراز در چهارراه زند تحویل می‌داد و برمی‌گشت. خودش هم از اداره‌ی دخانیات حقوق می‌گرفت. آنجا تریاک‌ها را می‌مالیدند و قلم می‌کردند. هر قلم ۴ مثقال بود که روی هر قلم یک کاغذ می‌زدند به نام «بُندُرُل» که این تریاک دیگر آزاد می‌شد و هر جا می‌گرفتند، قاچاق نبود. خودم یادم هست که مغازه‌دار‌های نی‌ریز داخل مغازه تریاک می‌کشیدند. در همه‌ی‌مغازه‌ها توزیع می‌شد.  
  • دختر و پسر با هم به مکتب می‌رفتیم
     یک زمانی انگلیسی‌ها به نی‌ریز آمده بودند و در قلعه‌ی اس‌پی‌آر بودند. تریاک را می‌فروختند مثقالی ۵ شاهی و سوخته‌ی آن را می‌خریدند یک قِران. هر کسی بیکار بود می‌رفت می‌نشست تریاک‌کشیدن. هم‌کیف می‌شد و هم یک چیزی گیرش می‌آمد. (با خنده)

با این کار می‌خواستند مردم را معتاد کنند. من ۶-۵ سالم بود که انگلیسی‌ها آمده بودند و مردم می‌گفتند این‌ها سرباز‌های انگلیسی هستند. من جنگ آلمان را هم به یاد دارم. جنگ جهانی دوم ۱۲-۱۰ سالم بود و شیراز بودم. سر چهارراه زند ۸-۷ سرباز سرخ و سفید را دیدم که از یک مسافرخانه بیرون می‌آمدند. آلمان به ایران اسلحه داد؛ یک آنتن هم آوردند باغ تخت نصب کردند که آلمان را می‌گرفت. این دستگاه با نشادُر تقویت می‌شد. یک شمع بود می‌گذاشتند داخل یک ظرف و نشادُر پای آن می‌ریختند و نور می‌داد.

  •  من دو بار پیاده رفتم شیراز و برگشتم. ماشین نبود. یک ماشین باری بود که یک تومان می‌گرفت و ما را می‌برد شیراز. دو روز راه بود. وقتی می‌رسیدیم باید می‌رفتیم حمام، چون سرتاپایمان خاک بود. من پیاده که می‌رفتم ۳ روزه می‌رسیدم. با ماشین که می‌رفتیم دائم باید پیاده می‌شدیم و سنگ می‌گذاشتیم زیر لاستیک ماشین که می‌گفتند دنده ۵.
  • سیدعلی‌اصغر امام‌جماعت مسجد جمعه بود.  
    من دو بار پیاده رفتم شیراز و برگشتم. ماشین نبود. یک ماشین باری بود که یک تومان می‌گرفت و ما را می‌برد شیراز. دو روز راه بود. وقتی می‌رسیدیم باید می‌رفتیم حمام چون سرتاپایمان خاک بود. من پیاده که می‌رفتم 3 روزه می‌رسیدم
  • بهترین درس من از زندگی انسانیت است. با مردم خوب باش، غیبت نکن، دزدی نکن، رشوه نگیر. من ۱۰ بار با فرمانده‌ام دعوا کردم، چون می‌گفت نان به سرباز نده بده به من، جیره به سرباز نده به من بده. من هم می‌گفتم من دزدی نمی‌کنم، اگر قرار باشد دزدی کنم خودم می‌خورم و به تو نمی‌دهم. انسان باش. من می‌گویم انسانیت درس همه‌ی پیامبران است.
  •  اگر می‌خواهی خدا را بشناسی، از سر خودت خداشناسی کن. سرِ آدم یک هندوانه است که ۷ چشمه دارد که تلخ هست، شور هست، شیرین هم هست. این ۷ تا داخل یک هندوانه هست، ولی هیچکدام مخلوط نمی‌شود. ۲ تا تلخ گوش است، ۲ تاشورچشم است، دوتا ترش بینی است و یک شیرین دهان است.
  • در ماه‌های محرم روحانیون نی‌ریز و استهبان مثل سیدعلی‌اصغر فقیهی، سیدمحمد فقیهی، سیدهدایت‌اله فقیه، آقای مجد، مؤید و شمس در نی‌ریز روضه‌خوانی می‌کردند. سیدعلی‌اصغر فقیهی و سیدمحمد فقیهی در مسجد جمعه نماز می‌خواندند.
  •  مردم زمستان‌ها در شبستان مسجد جمعه نماز می‌خواندند و تابستان‌ها در صفِ کوچک (صحن کوچک). ماه‌های رمضان مردم انجیر خیسانده می‌آوردند، مویز می‌آوردند، شیر می‌آوردند، چایی بود، احیا می‌گرفتند و تا اذان صبح آنجا بودند. زمستان‌ها با هیزم و بخاری هیزمی مسجد را گرم می‌کردند. آن زمان من ۱۰ سال بیشتر نداشتم.  
  •  کنار پل حلوایی یک نفر به نام سیدداوود دفن بود که روی قبرش پنجره داشت و مردم به آن قبر آهنی می‌گفتند و زیارت می‌کردند.
  •  زمانی که من بچه بودم، در همین نی‌ریز سالی ۹ ماه برف و باران بود. زمانی که خرمن‌ها را ۴ ماه بعد از عید (تیرماه) می‌کوفتند، چند نفر می‌رفتند از کوه برف می‌آوردند برای سرِ خرمن. حاجی‌برفی بود، یوسف برفی، محمدبرفی و رضا برفی؛ که برف را از بالای کوه به کول می‌گرفتند و می‌آوردند سرِ خرمن و در قبال آن گندم می‌گرفتند. ۵-۴ ماه شب و روز برف و باران می‌آمد. حتی صدای «هوهو» رودخانه‌ی تارم تا شهر می‌آمد.
  • 15-10 گونی پول برای پدرم می‌آمد و با آن همه‌ی تریاک نی‌ریز را می‌خرید که البته 10 تا بار هم نمی‌شد. می‌گذاشتند گوشه‌ی بارِ یک ماشین و پدرم می‌برد اداره‌ی دخانیات شیراز در چهارراه زند تحویل می‌داد و برمی‌گشت. خودش هم از اداره‌ی دخانیات حقوق می‌گرفت. آنجا تریاک‌ها را می‌مالیدند و قلم می‌کردند. هر قلم 4 مثقال بود که روی هر قلم یک کاغذ می‌‌زدند به نام «بُندرُل» که این تریاک دیگر آزاد می‌شد و هر جا می‌گرفتند، قاچاق نبود. خودم یادم هست که مغازه‌دارهای نی‌ریز داخل مغازه تریاک می‌کشیدند. در همه‌ی‌مغازه‌ها توزیع می‌شد
    کاروانسرای سروی دو در داشت، یکی درِ غربی که مخصوص ورود حیوانات و الاغ و اسب و قاطر بود، یکی هم درِ جنوبی که مردم وارد می‌شدند. دو طرفِ دالان ورودی جنوبی، مغازه و تجارت‌خانه بود و لاری‌ها مغازه داشتند. اتاق‌های دور تا دور کاروانسرا هم مخصوص چارپادار‌ها بود. کاروانسرای حافظ و میزمسیح (میرزامسیح) هم فعال بودند. ورودی دالان هر کاروانسرا تجارتخانه بود. یکی از افرادی که در دالان کاروانسرای سروی تجارتخانه داشت، «سوخک لاری» بود. همان‌زمان که بچه بودم یادم هست آمدند در محله گفتند سوخک پارچه‌ی شلواری آورده متری ۲ ریال.  

این سوخک لاری یک قلعه هم داشت که به قلعه‌ی سوخک معروف است و هنوز هم پابرجاست (نزدیک صادق‌آباد رودخور در بخش قطرویه). سوخک در قطرویه قنات داشت و زراعت می‌کرد. زمانی که سوخک قلعه داشت هنوز در رودخور و وزیره کسی سکونت نداشت. در پی طرح دولت که شاه می‌خواست عشایر را ساکن کند، با هلی‌کوپتر آمدند و منطقه را بررسی کردند و همین منطقه‌ی رودخور را برای سکونت عشایر انتخاب کردند که عرب‌های داراب و فسا و عشایر بقیه‌ی جا‌ها را آوردند و در این منطقه ساکن کردند.

یکی از آن‌ها پسر کلانتر بود که سرباز خودم بود به نام هوشنگ سهام‌پور. وقتی این‌ها را آوردند امکانات هم بهشان دادند: تلمبه، زمین، و ساختمان. سوخک قلعه را برای رعیت‌های خودش درست کرده بود. آن زمان سوخک با اهالی شکرویه داراب سرِ آب دعوا داشت که زد و خورد هم شد و ژاندرمری تیراندازی کرد و یک نفر کشته شد. شکرویی‌ها ادعای آب داشتند و می‌گفتند نمی‌گذاریم آب به اینجا بیاید، ولی سوخک می‌گفت من اینجا ساختمان درست کرده‌ام و خرج کرده‌ام.

  • آن زمان شادابخت ۴ باب آسیاب آبی داشت شامل: تکیه، کلو، زِینی و کلانتری. خبار هم یکی بود. آبادزردشت هم ۳ آسیاب داشت به نام پایینی، میانی، و بالایی. من خودم در همه‌ی این آسیاب‌ها خوابیدم. گندم که می‌بردیم نوبت‌مان نمی‌شد و مجبورمی‌شدیم بخوابیم. آسیابان‌هایش را هم یادم هست. درویش گُلی، رضا گُلی، عرب‌زاده. وقتی می‌رفتیم با خودمان نان هم می‌بردیم. وقتی هم که نان کم می‌آوردیم، آسیابان نان می‌پخت و به ما می‌داد و زمانی که گندم‌های ما آرد می‌شد ۲-۳ تا مشت آرد به جای نان‌ها برمی‌داشت. همان‌جا تنور داشت و با خار بیابان آتش می‌کرد و همان‌جا نان می‌پخت. آسیاب‌ها برج داشت و یک نفر شب‌ها نگهبانی می‌داد؛ چون ناامنی بود و دزد می‌آمد. درِ آسیاب را می‌بستند؛ درِ آسیاب کلیددان داشت.
ما روی دلی حلبی می‌نوشتیم؛ آن زمان کاغذ نبود. با مرکب می‌نوشتیم

دزد‌ها می‌آمدند آب آسیاب را هَل می‌کردند (آب را هرز می‌دادند) تا آسیابان در را باز کند و بیرون بیاید. وقتی بیرون می‌آمد، آن‌ها داخل می‌شدند و گندم‌ها را می‌دزدیدند. به همین دلیل وقتی آب هل می‌رفت کسی بیرون نمی‌آمد.

بعد‌ها دزد‌ها می‌آمدند و کلیددان را با اَره می‌بریدند. حتی همین آسیب خبار را همین‌طوری کندند و گندم‌ها را بردند. به همین خاطر آسیابان‌ها آمدند و دورِ زبانه را آهن انداختند تا نتوانند آن را با اَره ببُرند. نگهبان بالای برج بود و وقتی دزد می‌آمد با یک شاخ بزکوهی بوق می‌زدند تا بقیه خبر شوند و بیایند. در همین آسیاب خبار، بوق می‌زدند تا مردم قلعه‌ی خواجه خبر شوند و با چوب و چماق بیایند کمک.

  • هر محله‌ای یک تکیه داشت: محله، بازار، کیان، کوچه بالا. مردم در همین تکایا عزاداری می‌کردند. حتی تعزیه‌خوانی هم داشتند که حسین توکلی نوحه و تعزیه می‌خواند. آن زمان من ۱۵-۱۴ ساله بودم.
  • همین مسجد نو یک خرابه بود و بچه‌ها آنجا بازی می‌کردند. یک مشهدی یوسفی بود که پایین این خرابه مغازه باز کرد. مش‌یوسف شب خواب دیده بود که یک نوری در این زمین است. به همین خاطر آمدند مقداری آرد و عدس و لوبیا جمع کردند و در همین خرابه اجاق کندند و ۴-۳ دیگ بار کردند و آش «شُل‌بارون» پختند و آنجا شد «اجاق امام‌حسین». سال بعدی هم باران نیامد و این جا «دیگ‌جوش» دادند. چند سال دیگ‌جوش دادند. بعد‌ها یک نجاری بود به نام «اکبر نجار» از یزد که با سلیمان مصباحی دوست بود. اکبر نجار از یزد به نی‌ریز آمد و گفت من یک نخل برای عزاداری مثل یزد برای شما درست می‌کنم. با کمک سلیمان نخل چوبی را درست کردند که نخل حاضر همان است.
  • آن زمان دسته‌های سینه‌زن راه نمی‌افتادند، چون تاریک بود. بعد‌ها که برق پیدا شد و یک مقدار کمی معابر روشن شد، دسته‌ها راه می‌افتادند. روز‌های تاسوعا و عاشورا، نخل و اژد‌ها را بلند می‌کردند. اژد‌ها دو تا بود یکی به نام «اژدها» (با یک مجسمه اژدها) و یکی به نام «شَدّه» (یک عَلَم که چندین اژد‌های کوچک دور آن بود). هر کدام را یک نفر قوی هیکل بلند می‌کرد. نخل را هم ۳۰-۲۰ نفر بلند می‌کردند که خیلی سنگین بود و ۳-۲ نفر روی آن می‌رفتند و نوحه می‌خواندند. نخل را حرکت می‌دادند و به کاروانسرای سروی می‌رفتند و آقایان می‌آمدند و روضه می‌خواندند.
  • آن زمان ولیمه ماه محرم نبود و برای ناهار تاسوعا و عاشورا، همه می‌رفتند خانه‌ی خودشان. نذری جمع می‌کردند؛ هرکسی چیزی می‌داد و می‌پختند و افراد می‌آمدند یک کاسه می‌گرفتند و می‌رفتند. اگر ظرف هم نداشتند، می‌ریختند داخل پیراهن‌شان و می‌بردند. حتی من دیدم طرف آش ریخته بود داخل پیراهنش و می‌برد و همین‌طور آب‌داغ روی بدنش می‌ریخت و می‌رفت.
  •  ماه محرم شب‌ها وسط محوطه‌ی همین اجاق امام حسین (مسجد نو) هیزم آتش می‌کردند برای روشنایی. یک «مشهدی قنبر» هم بود که می‌آمد آنجا «ساز و نقاره» می‌زد تا مردم جمع شوند برای عزاداری. مردم می‌آمدند دور آتش سینه می‌زدند و یک نفر هم وسط می‌ایستاد و با صدای بلند نوحه می‌خواند. این برنامه از اول ماه محرم تا آخر صفر ادامه داشت.  
  • یک میرزامحمدکریم‌خانی بود که طبابت می‌کرد. همین یک نفر بود. دواخانه هم نبود. این میرزامحمدکریم، نی‌ریزی بود. کنار مسجد ولیعصر خانه داشت، بالای رودخانه. یک خر قبرسی هم داشت که خیلی خوشکل بود. یک نوکر هم داشت. دعوتش می‌کردند می‌رفت خانه‌ی مردم دوا می‌داد؛ دوا که نبود، با همین داروهای گیاهی مثل ریشه‌ی مک (شیرین بیان)، یا پر سیاوش یا عناب یا گل گاوزبان مردم را درمان می‌کرد. اگر هم تشخیص می‌داد که طرف در حال موت است می‌گفت دست و پایش را ببندید که دارد می‌میرد. مریضی‌های نی‌ریز را خوب می‌شناخت
    مدت‌ها بود باران نمی‌آمد. ما رفتیم روی «کوه‌سرخه» دعای باران خواندیم. باران نیامد. همان زمان شنیدم این مشهدی قنبر رفته بالای کوه‌سرخ، همینطور ساز و نقاره زده تا باران آمده. مشهدی قنبر دوست خود من بود. خدا رحمتش کند آدم خوبی بود؛ دائم می‌آمد داخل انجیرستان پیش من.
  •  از آسیاب پایینی آبادزردشت تا «دروازه‌ی شَنبِدی‌ها» (شنبه‌ای‌ها) گدا می‌نشست و هر کس عبور می‌کرد از او انجیر می‌گرفتند؛ به حدی که وقتی عصر می‌خواستند بروند خانه هرکدامشان ۲ مَن انجیر داشتند. مردم دست به خیر بودند و همه‌چیز برکت داشت. مثل الان نبود که حتی به خودِ صاحب ملک هم انجیر نمی‌رسد.

دروازه‌ی شنبدی‌ها در خیابان خلیج‌فارس کنونی پایین‌تر از درخت چنار بود. این شنبدی‌ها اهل جای دیگری بودند و اینجا سکونت پیدا کرده بودند.  

  •  کم‌کم، چراغ روغنی راه افتاد که با روغن کَهْزَک (کزْرَک. در گویش مازندرانی نوعی میوه کوچک و سفت) و روغن خشخاش روشن می‌شد. روغن‌ها را از حلوایی می‌خریدیم. اگر کسی پول داشت روغن می‌خرید و اگر نداشت می‌رفتند از بیابان نوعی خار می‌آوردند که چوب آن چرب بود (مثل شمع) به نام «کیمِ خری». این خار‌ها را برای روشنایی می‌سوزاندند و چوب‌های سوخته را به الاغ می‌دادند می‌خورد. این خار شاخه‌های بزرگی داشت که خار دور آن بود.  
  • در نی‌ریز چندین گروه «لوتی» بودند که هرگروه یک میمون و یک انتر و دو سه تا رقاصه داشت. رقاصه‌ها مرد بودند و لباس زنانه می‌پوشیدند وتئاتر‌بازی می‌کردند و نمایش می‌دادند. به این‌ها لوتی می‌گفتند. لوتی‌ها زمان برداشت انجیر، داخل انجیر‌ها می‌گشتند و از مردم انجیر می‌گرفتند. وقتی یک خانواده صاحب پسر می‌شد، این‌ها می‌رفتند دمِ درِ خانه و ساز و نقاره می‌زدند و می‌گفتند ما آمده‌ایم سه روز و سه‌شب عروسی کنیم.

حال یا باید صاحبخانه پول می‌داد و آن‌ها را روانه می‌کرد و یا کوتاه می‌آمد و آن‌ها سه روز و سه شب روی پشت‌بام خانه ساز و نقاره می‌زدند. اگر هم قبول نمی‌کرد، به او بد و بیراه می‌گفتند.

  • آقای هاشمی رفسنجانی یک‌بار به نی‌ریز آمد و به منبر رفت. من خودم دعوتش کردم و با هم به باغ رفتیم.
  • هر سال به مدت ۲ ماه در محرم و صفر، روحانیون را از یزد یا جا‌های دیگر به نی‌ریز دعوت می‌کردم و در منزل خودم اسکان می‌دادم تا روضه بخوانند. خانه‌ی ما ۴ اتاق داشت و در هر اتاق دو تا سه روحانی ساکن بودند. بعد ۲۸ صفر غذا می‌پختیم و آن‌ها کارشان تمام می‌شد و می‌رفتند.
  •  در عید نوروز مردم تخم‌مرغ رنگ می‌کردند؛ کماچ و کلوچه می‌پختند؛ آش‌ماست، آش‌جو و شیربرنج درست می‌کردند. دید و بازدید هم مفصل بود. من سواد داشتم و یک‌عده خواهان من بودند و شب‌ها می‌رفتم و تا سحر برایشان کتاب‌ها و داستان‌های فلک‌ناز می‌خواندم یا امیرارسلان رومی، حیدربَگ، حسین‌کرد شبستری، هزار و یک‌شب و غیره. چراغ‌نفتی یا روغنی را روشن می‌کردیم و من پای چراغ برای آن‌ها می‌خواندم تا دیر وقت.
    آبادزردشت 3 آسیاب داشت به نام پایینی، میانی، و بالایی. من خودم در همه‌ی این آسیاب‌ها خوابیدم. گندم که می‌بردیم نوبت‌مان نمی‌شد و مجبورمی‌شدیم بخوابیم
  • حالا می‌گویند مردم امشب پلو می‌خورند رفت تا فردا شب؛ ولی قبلاً می‌گفتند این عید تا آن عید. مردم فقط عید‌ها پلو می‌خوردند. برنج یک‌من ۳ قِران بود، روغن‌یک‌من ۱۸ قران، و کره یک‌من ۱۸ قران بود، همه چیز ارزان بود، ولی مردم پول همین را هم نداشتند. کارگر ارزان بود سه‌روز کار می‌کرد ۲ قران می‌گرفت. کفش نبود، مَلکی بود. ملکی می‌خریدی ۸ قران بعد ۲ قران می‌دادی مثل اسب آن را نعل می‌کردند. نعل آهنی درست می‌کردند وکف ملکی می‌کوبیدند تا وقتی می‌خواهی بروی کوه کف آن سابیده نشود. لباس کم بود. لباس زن‌ها ساده بود. یک نفر در محله بود که روی لباس زن‌ها گل و بُته می‌زد.
  •  در عروسی‌ها ساز و نقاره و واسونک و رقص‌های محلی بود. لوتی‌ها عروسی را گرم می‌کردند. بعد‌ها که چراغ توری آمد، ۴ تا چراغ را می‌گذاشتند داخل سینی و یک نفر آن را روی سرش می‌گرفت و حرکت می‌کرد.

برای سینه‌زنی هم همین‌طور بود و کسی که چراغ روی سرش بود، چرخ هم می‌خورد. چراغ‌توری ۱۰۰ تومان بود.

  •  زن‌ها لباس قِری می‌پوشیدند؛ از این لباس‌هایی که الان عشایر می‌پوشند. روسری هم سرشان می‌کردند. بعد‌ها سراِنداز پوشیدند که چادر امروزی است. بعدتر هم رنگ آن مشکی شد. مرد‌ها هم شال و قبا می‌پوشیدند. کلاه پَخ و شش‌گوشه و بیضه مرغی سرشان می‌گذاشتند. جنسش هم از کرک بود؛ البته نه کرک‌های ژاکتی؛ بلکه کرک‌هایی بود از جنس پشم که نرم بود و با نمد فرق می‌کرد. این‌ها را در نی‌ریز درست می‌کردند. در بازار ملکی‌دوزی نزدیک کاروانسرای سروی ۸-۷ تا کلاه‌مال بود و بقیه ملکی‌دوز بودند. این کلاه‌مال‌ها، کلاه می‌مُشتند (می‌مالیدند).
  • بازنشست که شدم بیکار ننشستم و رفتم تهران با پول بازنشستگی که 20 تومان بود از خیابان بوذرجمهری وسایل لوله‌کشی آوردم و به عنوان اولین لوله‌کش نی‌ریز شروع به کار کردم. آن زمان داشتند منبع آب نی‌ریز در محله امام مهدی فعلی را می‌ساختند و تازه چهارپایه‌اش را کار گذاشته بودند. دو دهنه مغازه ‌در گاراژ یگانه گرفتم و وسایل را ریختم آنجا. مردم هجوم می آوردند و التماس می‌کردند که برای آن‌ها لوله بکشم
    محله‌ی امام‌مهدی کنونی (پهلوی سابق) هم بازار ملکی‌دوزی داشت که از مسجد ولیعصر تا پل کاکاسیاه‌ها (سرکوچه پست کنونی) بود. یک‌کوچه بود که دوطرفش ملکی‌دوزی بود. خیابان نبود. سال ۴۴ که من بازنشسته شدم، خیابان کشیدند.
  • آقای متوسل که در شهرداری بود و بازنشسته شد، ۱۵-۱۰ ساله بود که به نی‌ریز آمد. دامادشان مهندس بود و او را همراه خودش به نی‌ریز آورد. این مهندس برای آسفالت خیابان‌های نی‌ریز آمده بود. متوسل اسم کارگر‌ها را می‌نوشت.
  • دمِ درِ کاروانسرای سروی در ضلع جنوبی کاروانسرا، محوطه‌ی خیلی بزرگی بود که چهار دور آن مغازه بود. از مغازه‌ی اصغر شیرازی (نانوایی میدان ۱۵ خرداد) و مغازه افتخاری تا حمام حافظی این‌ها همه یک محوطه‌ی بزرگ بود تا مسجد نظربیگی (امام‌حسن کنونی) که بازار بود و اطراف آن مغازه و تجارتخانه بود.
  •  پشت مسجد جمعه یک گود خیلی بزرگ بود که حدود ۳۰ متر بود و داخل آن زراعت می‌کردند و درخت نشانده بودند. برای ساخت مسجد از همین‌جا گِل برداشته و مسجد را درست کرده بودند، و بعد‌ها آن‌را پر کردند. زمان طغرایی مدیر که رئیس اوقاف شد، دستور داد پشت صف بزرگ مسجد (پشت صحن اصلی) آجر‌ها را برداشتند و سنگ‌چین کردند تا استحکام صف حفظ شود.
  •  نی‌ریز دو تا بازار ملکی‌دوزی داشت: یکی کنار کاروانسرای سروی که هنوز هم بقایای آن موجود است و سرپوشیده بود، و یکی هم از مسجد ولیعصر تا پل کاکا سیاه‌ها که کوچه پست فعلی است. این بازار یک کوچه‌ی رو باز بود که یک قسمت آن مغازه بود و یک قسمت هم بیشتر خانه بود. مغازه‌ها، هم ملکی‌دوزی بود و هم کلاه‌مالی. اسامی این ملکی‌دوز‌ها را هم یادم هست: مشهدی حیدر، ملارضا احسان‌الهی، مشهدی حاجی، فضل‌اله، اسماعیل توفیق، عباس‌خان، حافظ سرداری، و سید محمد بینش. اسامی ملکی‌دوز‌های بازار ملکی‌دوزی کنار کاروانسرای سروی را نمی‌دانم.
  • این همه ملکی‌دوزی، برای نی‌ریز و اطراف آن تولید می‌کردند. آن زمان زن و مرد ملکی می‌پوشیدند. قیمت هر جفت ملکی ۸ قِران بود. هر ملکی‌دوز، روزی دو جفت ملکی می‌دوخت. شیوه‌کش جدا بود و تخت ملکی را آماده می‌کرد. کف آن از لتّه (تکه ها‌ی پارچه یا لباس) بود. لتّه‌ها را می‌کوفتند و رشته‌رشته برش می‌دادند و بعد با چرم به هم می‌دوختند. با درفش داغ این‌ها را سوراخ می‌کردند و با بند چرمی آن‌ها را می‌دوختند. هر جا هم سابیده می‌شد دو قِران می‌دادی آن را  نعل می‌کردند.

چرم را از جای دیگری می‌آوردند، و استاد ملکی‌دوزی هم این‌ها را می‌دوخت. برای همین یک ملکی، ۱۰ نفر کار می‌کردند و کلی اشتغال ایجاد می‌شد. حالا کفش را مستقیم از خارج و چین می‌آورند و اصلاً به درد نمی‌خورد. یک ملکی برای ۶ ماه تا یک سال دوام داشت؛ آن هم برای کار‌های آن زمان. مزد ۵ روز یک کارگر می‌شد یک جفت ملکی.

  • جای منبع آب در مرکز شهر یک «واشُدگاه» (جای وسیع و پهن) بود که اطرافش مغازه‌ی آهنگری بود. یک سقاخانه هم بود که الان هم یک آبخوری جای آن است. ورودی بازار ملکی دوزی هم در این «واشُدگاه» بود. یک مسجد هم در این بازار بود.
  • من بچه‌که بودم اینجا باغ داشتیم. همین‌جا در آسیاب آبادزردشت یک درخت بود و آبی هم جاری بود. یک آقایی گله گوسفند داشت. گوسفند‌ها که می‌آمدند سر آب، آهو‌ها هم می‌آمدند داخل گله رد می‌شدند و می‌رفتند. شکار خیلی زیاد بود. اما به تدریج جمعیت این‌ها کم شد. حالا یا به دلیل ملخ خوارگی بود، یا خشک‌سالی، ویا افراد نادانی که این‌ها را شکار کردند و امروز اثری از آن‌ها نمی‌بینیم. حتی اتفاق می‌افتاد که از روی تفریح، ۱۰ تا آهو شکار می‌کردند و ۲ تایش را می‌بردند.
  • کاروانسرای سروی را به این دلیل می‌گویند «سروی» که یک درخت سرو بزرگ داخل آن بود. سال‌های 1312 یا 1313خورشیدی یک تگرگ آمد که هر دانه‌‌ی آن 10 مثقال بود که زد به این درخت سرو و از ریشه انداختش. به اندازه‌ی سرو مسجد جمعه بود
    در نی‌ریز سه هیئت اصلی عزاداری بود؛ یکی محله و یکی بازار و محله کیان، بقیه هم کوچک‌تر بودند مثل کوچه بالا و آبادزردشت. این‌ها که بزرگ‌تر بودند نخل و کجاوه داشتند. شب تاسوعا و روز تاسوعا تکیه‌ی محله می‌رفت بازار و در حیاط خانه‌ی معاون‌الدیوان عزاداری می‌کردند. خانه‌ی معاون‌الدیوان که دارالحکومه هم بود در مرکز شهر قرار داشت. (ضلع شمالی این ساختمان میدان ۱۵ خرداد حد واسط خیابان قدس و طالقانی بود. ضلع شرقی آن خیابان قدس تا بانک ملت، ضلع جنوبی آن کوچه مدرسه نزهت و ظلع شرقی آن مغازه‌های روبروی کانون پرورش فکری کودکان تا پاساژ لاله سرخ و تقاطع خیابان طالقانی بود.) شب عاشورا هم بازاری‌ها می‌رفتند محله و روبروی مسجد جامع کبیر عزاداری می‌کردند. سردسته‌های تکیه محله یکی پدرم بود و یکی مرحوم حسین توکلی پدر مرحوم محمود توکلی. محمد امراله و مصطفی فایض هم در تعزیه شمر می‌شدند.
  • در زمان قدیم «نظرتنگ» (چشم شور) کم بود. من از یکی از این‌ها داستان‌هایی دارم که شنیدنی است. پسرش تعریف می‌کرد که در «گُلو شَربو» (چشمه‌ای واقع در دامنه‌ی کوه قبله ضلع‌شمال شرقی تارم) انجیر داشتند. می‌گفت رفته بودیم انجیرهایمان را جمع کنیم. یک گله شکار آهو و پازن دیدیم که در رگ کوه رد می‌شد. یکی از ا‌ین‌ها پازن بزرگی بود که شاخ‌های بزرگ داشت و جلو گله می‌رفت. آن شخص می‌گفت: پدرم تا این را دید گفت: «نگاه کن انگار قاطر است.» به محض این که این را گفت، پازن از همان بالا افتاد پایین. پسرش گفته بود بروم یک مقداری گوشت آن را بیاورم، ولی پدر گفته بود برای این دیگر گوشتی نمانده. یعنی من آن را نظر کرده‌ام و گوشت آن خوردنی نیست. خودش هم می‌دانست که چشم شور دارد.

دومین داستان در خیابان «اهر» اتفاق افتاد. البته دلیل این که به آنجا خیابان اهر می‌گویند این است که آنجا یک درخت اهر بزرگ بود که بعد‌ها خشک شد. این آقا که نظرتنگ بود نشسته بود لب‌جوی آب و ۵-۴ نفر هم آنجا نشسته بودند. من ۱۵-۱۴ سال داشتم و پشت سر این‌ها بازی می‌کردم. یک آقایی بود که دوتا زن داشت: زری و مری (زهرا و مریم). مریم آمد از آب انبار برای گاوهایشان آب ببرد دوتا حلب هم داشت. حلب‌ها را که آب کرد، این شخصِ نظر تنگ گفت: «این زن ۱۰ کیلو استخوان است دو تا ۵ من آب را چطوری می‌برد برای گاوهایشان؟!»

این زن امشب رفت خانه خوابید صبح گفتند مریم مرده. این هم داستان دوم.

داستان سوم. یک علی بود نوکر منصوری. این علی به زراعت منصوری رسیدگی می‌کرد. همیشه علی می‌آمد از جلو مسجد نو رد می‌شد. علی قد کوتاهی داشت، ولی چاق بود. این شخص نظرتنگ هم نشسته بود.

یک آسیاب در کاروانسرای میزمسیح (کاروانسرای میرزا مسیح واقع در تقاطع جانبازان و ولیعصر) بود که روزها گندم آرد می‌کرد و شب‌ها هم برق می‌داد. کنار کوچه‌ها یک چوب کار گذاشته بودند و یک لامپ هم بالای آن نصب بود که اندازه‌ی یک کبریت نور می‌داد.

گفت: «نگویید این علی باد و ورم است؛ این آدم، گوشت و پلو‌های منصوری را خورده و چاق شده.» امشب علی رفت خانه فردا خبر آوردند علی نوکر منصوری سکته کرده.

داستان چهارم. من در تعزیه‌های ماه محرم وقتی بچه بودم با پدر حسین کیمیایی نقش دو طفلان مسلم را بازی می‌کردیم. وقتی بزرگ شدم نقش امام حسین (ع) در ماجرای شهادت امام حسن (ع) را بازی می‌کردم. 


در یکی از سال‌ها قرار شد محمد امراله (محمد مستفیضی) شمر شود. وقتی به او پیشنهاد دادند، گفت: اگر اسب «اَلَّلی» (اله‌علی) را به من بدهید، قبول می‌کنم. اله‌علی ژاندارم بود و اصالتاً ترک. او یک اسب بسیار قوی و وحشی داشت که خیلی دوستش می‌داشت. بالاخره اله‌علی قبول می‌کند و اسب را می‌دهد. اسب را آوردند و محمد امراله سوار شد. دم درِ مسجد جمعه، اسب چهار دست و پا بالا می‌پرید. تعزیه اجرا می‌شد و کاروان با اسب و شتر و اسرا در حال حرکت بود. من هم دو طفلان مسلم بودم و شمر هم سوار بود. جمعیت هم زیاد ایستاده بود و تماشا می‌کرد.

در همین حین اسب، صاحبش را دید و چهار دست و پا بالا رفت و شیهه کشید. آن شخص نظرتنگ هم آنجا بود و گفت: «در این شلوغی چطور این اسب، صاحبش را دید!»

خلاصه ما به بازار رفتیم و برگشتیم و تعزیه تمام شد. شمر هم پیاده شد و اسب را بردند و تحویل دادند. همین که اسب وارد خانه شد، افتاد و تلف شد.

این اله‌علی هم که فهمیده بود اسبش را چشم زده‌اند، کاردی برداشته و به سراغ آن فرد نظرتنگ رفته و گفته بود می‌خواهم چشمت را در بیاورم. ولی آن‌شخص به التماس وگریه و زاری افتاد و بالاخره اله‌علی اورا بخشید.

  • قحطی که افتاد گداخانه باز کردند. کاروانسرای میز مسیح (میرزا مسیح - واقع در چهارراه جانبازان کنونی) را کردند گداخانه؛ نصفش برای زن‌ها و نصفش برای مردها بود. آن ‌زمان من 15 تا 20 ساله بودم. مأمور گذاشتند آنجا و همه گدا شده بودند. برادر من نانوایی داشت. دستور دادند این نانوایی برای گداخانه نان گندم پخت کند. صبح نان‌ها را بار 4 تا خر می‌کردند. 4 تا ژاندارم همراه خرها می‌رفتند که در مسیر کسی نان‌ها را ندزدد
    آن زمان نی‌ریز چندین گود داشت به نام‌های: شمس‌المعالی (در محله‌ی امام مهدی، آخر خیابان اهل)، آخوندی‌ها (مکان فعلی اداره تبلیغات اسلامی)، گاوچاهی (در محله‌ی شادخانه)، نغاره‌ای (در آخر خیابان قائم کنار مسجد موسی‌بن جعفر) محمد روضی (پشت مسجد جامع کبیر)، گل، گودسیاه، عربان وغیره. این گود‌ها بر اثر گِل‌برداری برای ساخت خانه ایجاد شده بود.
  •  می‌گویند مسجد جامع کبیر یک جوغن هم داشته. اصل این جوغن برای حناکوبی و روغن‌گیری بوده. یک روغن‌گیری دم در مسجد جامع کبیر بود که روغن کزرک و خشخاش می‌گرفت برای چراغ. یک روغن‌گیری هم کنار مسجد نو بود. این روغن‌ها را می‌ریختند داخل چراغ برای روشنایی و معمولاً فتیله‌ی آن را هم گربه می‌خورد. می‌گویند روغن گربه‌نخور، ولی این فیتیله‌ها را گربه می‌خورد. معروف است که بین محله‌ای‌ها و بازاری‌ها سر این جوغن و زنگ حیدری دعوا بوده. الان جوغن جلو حسینیه‌ی محله‌ی کیان است. زنگ حیدری را هم می‌گویند آمده‌اند با پنبه آن را پوشانیده و برده‌اند.
  • تعریف می‌کردند که در زمان قدیم، قبل از این که من به دنیا بیایم، هیئت‌های عزاداری در نخل‌های خود چوپ و چماق و تفنگ پنهان می‌کردند تا اگر بین دو هیئت دعوا و درگیری شد، وسایل داشته باشند. البته بعد‌ها این مسائل دیگر رخ نداد.  
  • نی‌ریز قلات‌ها و قله‌هایی دارد به نام‌های: خواجه‌احمد، مارو، سورمه، خواجه‌ی خضر.

یک زمانی می‌گفتند برای ساخت سنگر و آب‌انبار روی قلعه‌ی خواجه‌احمد، چون الاغ نمی‌توانسته بالا برود، گِل و مصالح را با گوسفند بالا می‌بردند.

حوض‌های بالای قلات خواجه‌ی خضر را به عنوان آب انبار ساخته‌اند. زمستان‌ها که باران و برف می‌آمد، آب در این‌ها ذخیره می‌شد برای نگهبان‌های بالای قلات. این‌ها زمان ناامنی بالای قلات نگهبانی می‌دادند. این حوض‌ها را «هاشم‌بَگ [بیگ]نی‌ریزی» ساخته که جدّ خانواده‌ی هاشم بیگی‌ها است. البته این هم متعلق به زمان قبل از ما بوده است. من حتی یاد نمی‌دهم که از این حوض‌ها استفاده کرده باشند. 

  • زمانی که من به مکتب می‌رفتم، دزدی و ناامنی زیاد شد. ماشین نبود و قافله‌ها را غارت می‌‌کردند. دستور از شیراز آمد که آقای فاتح معاون دیوان است تا امنیت را برقرار کند. به همین مناسبت در نی‌ریز جشن گرفتند و سه‌روز و سه‌شب شهر را آینه‌بندی کردند که آقای فاتح معاون دیوان شده. به فاتح تفنگ دادند و مقداری بودجه که تفنگ‌چی بگیرد و حقوق هم بپردازد و مسیر عبور قافله‌ها از یزد تا شیراز را حفاظت کند
    برکه‌های احمدشاه بالای کوه قبله برای کاروان‌های عبوری و افراد «بَش‌گرد»  (صاحبان املاک و کارگران کوه) بوده که توسط شخصی به نام احمدشاه ساخته شده و به «برکه‌های احمدشاه» معروف است. البته نمی‌دانم احمدشاه که بوده و چه زمانی زندگی می‌کرده.
  • در قدیم خانه‌ها به هم وصل بود، اتحاد بود، درستکاری بود. همسایه‌ها شب‌نشینی داشتند. در کوچه با شمع و چراغ رفت و آمد می‌کردند.
  •  افسانه‌ای است که می‌گویند یک نفر در نی‌ریز بوده به نام بهلول که مقنّی‌گری و چاه‌کنی می‌کرده. او می‌رفته داخل چاه و قنات حفر می‌کرده برای آب. یک روز او و استادش در حال کار روی قنات بوده‌اند. بهلول تهِ چاه کِلِن (=کلنگ) می‌زده و استادش هم بالای چاه بوده. آن‌ها هرچه می‌کندند به آب نمی‌رسیدند. تا این که یک آب به نظر بهلول می‌آید و صدا می‌زند: «اُسّا! خبار چن خبار؟» (استاد! خبار چند خبار!) معنی خبار را من نمی‌فهمم. استاد هم می‌گوید: «ما حالا ۱۰ سال است داریم کار می‌کنیم آب پیدا نشده تو می‌گویی خبار چند خبار؟» ما را مسخره کرده‌ای؟ بهلول دوباره می‌پرسد: «خبار چن خبار؟» استاد هم می‌گوید: «خبار یَی خبار» (خبار یک خبار). همین که استاد این را می‌گوید، بهلول ضربه‌ی آخر را می‌زند و آب فوران می‌کند و به اندازه‌ی یک خبار آب می‌آید. شاید اگر گفته بود ۱۰ خبار، ۱۰ برابر آب می‌آمد. خلاصه آب که بالا می‌آید، بهلول همان‌جا می‌ماند و دیگر هیچ کس او را پیدا نمی‌کند.

این افسانه‌ای است که می‌گویند. بهلول شخصی بوده که صداقت داشته و درستکار بوده. حتی می‌گویند که این بهلول آنقدر آدم خوبی بوده که به جای روغن، آب داخل چراغ می‌ریخته و چراغ روشن می‌شده. الله اعلم!

(توضیح: با جستجو در لغتنامه‌ی دهخدا، معنی واژه‌ی «خُبار» را نیافتیم، ولی واژه‌ی «خَبار» جمع «خَبراء» معانی‌ای داشت که به نظر می‌رسد به «خُبار» که نام قناتی است در نی‌ریز، نزدیک باشد. این معانی به شرح زیر است:

توشه‌دان بزرگ. زمینی که آب در آن جمع می‌شود. غدیر. آبگیر. درخت زاری که در درون باغی باشد؛ و در آن تا ماه‌های گرم تابستان آب باقی بماند. منبع آب در حول ریشه‌ی سدر.

  • میزمسیح (میرزا مسیح) یک ثروتمند نی‌ریزی ساکن شیراز بود که کاروانسرایی (در محل چهارراه جانبازان، روبروی خیابان امام حسین فعلی) برای قافله و چهارپایان ساخته بود. اما بعد از سال‌ها ماشین‌رو شد و آقا نظر آزاد یک ماشین باری خرید و با آن مسافر و بار به شیراز می‌برد.
  • در دالان این کاروانسرا حجره بود. از وقتی قافله‌ها از رونق افتاد، قسمتی از آن خالی شد و بابای من که عامل خرید تریاک در نی‌ریز بود، از آن بعنوان انبار استفاده می‌کرد. البته آن موقع تریاک آزاد بود و بوسیله عاملان از کشاورزان خریداری و به دولت تحویل داده می‌شد.  
  • خان‌باز بابای ... نگهبان کاروانسرا شد. چون شب‌ها دیگر آنجا هیچ کس نبود و دالان کاروانسرا خلوت بود. یک شب دو نفر رفته بودند تا به انبار تریاک دستبرد بزنند. آن‌ها شب هنگام رفته بودند پشت در کاروانسرای میرزا مسیح تا ببینند کسی داخل هست یا نه. دیده بودند یکی خُرپف کنان در دالان خوابیده. انبار هم از دالان بیرون بود. دو تایی از راه طویله آمده بودند داخل، اما نمی‌دانستند که خان‌باز خواب بلند می‌بیند؛ او در خواب بلند می‌شد راه می‌رفت و فحش می‌داد. این‌ها از ترس فرار کرده بودند. اما فردای آن روز یکی به آن‌ها گفته بود که خانباز شب‌ها خواب بلند می‌بیند، شما نترسید. خلاصه فردای آن شب رفته بودند و یک من و نیم تریاک به مبلغ ۱۵۰ تومان برده بودند.
  • آقانظر آزاد یک ماشین باری قدیمی خرید، ۱۰ - ۱۵ روزی یک بار یک ماشین پر از بار و مسافر می‌کرد و در جاده خاکی به شیراز می‌برد. هر کسی چند من بار بادام، انجیر، پشم و ... داشت. او ماشین را با بار مسافران تا راست اتاق پر می‌کرد و ۱۰ - ۱۵ مسافر هم می‌نشاند رویش. صبح که حرکت می‌کردند، شب می‌رفتند دوراهی، سروستان یا رونیز و در یک قهوه‌خانه می‌ماندند. دوباره صبح حرکت می‌کردند و بعد از ظهر فردایش به شیراز می‌رسیدند. یعنی دو روز کامل طول می‌کشید. ظهر هم برای ناهار هر کسی یک چیزی روی بار می‌خورد و پایین نمی‌آمد.
در دوره قحطی نمی‌گذاشتند کسی وارد باغ شود می‌گفتند برگ‌های شلغم را می‌خورید

آقانظر یک تومان کرایه می‌گرفت. البته تا می‌رسیدی شیراز باید ۵ ریال هم می‌دادی و به حمام می‌رفتی؛ از بس خاک سر و کله آدم را فرا می‌گرفت.

  •  سال‌ها بعد یک آسیاب برقی در کاروانسرای میرزا مسیح آورده بودند که شب‌ها توسط دینام برق تولید می‌کرد. آن موقع در شهر تاریکی بود. بوسیله حدود ۱۰ چوب یا تیر برق در خیابان‌ها چراغ کشیدند. چراغی که نبود؛ انگار کلاه اصغر کل امرا... را بالا برده و در آن لامپی در حد نور یک شمع روشن کرده بودند. با این آسیاب روز‌ها آرد می‌کردند و شب‌ها با برق دینام آن یک شعله ضعیفی در خیابان روشن می‌شد.
  •  نی‌ریز ۸ آسیاب داشته: کولو، تکیه، زینبی، کلانتری که زیرمجموعه آسیاب شادابخت و بالای قلعه اس پی آر بودند. این طرف شهر آسیاب خبار (ضلع شرقی قلعه خواجه) بود و آبادزردشت هم ۳ آسیاب داشت. 
  • حدود سال ۱۳۱۰ خورشیدی بود که شهرداری نی‌ریز برای این که بتواند عوارض بگیرد، دور شهر را دیوار سه چینه کشیدند؛ اما چند تا دروازه برایش گذاشتند. یک دروازه کنار همین مسجد جمعه (جامع کبیر) بود که آنجا پست عوارضی گذاشتند. همین جا یک آب‌انبار هم بود. این پست عوارضی فقط برای محله بود. از گندم، انجیر، بادام، ممیز و انگور، باری دوزار (دو ریال) بوسیله صدور قبض عوارض و مالیات گرفته می‌شد. یکی از مفتش‌ها پدر محمد احسان‌الهی بود. سیداحمد فاطمی و عرفان هم مفتش بودند. یک نفر نیز به نام حافظ بود که دفتردار و اهل شیراز بود. این‌ها آن موقع کارمند اداره مالیه (دارایی) بودند.  
  •  اما مردم اعتراض کردند که می‌خواهیم به باغمان رفت و آمد کنیم و آب ببندیم و باید بتوانیم پیاده رد شویم. برای همین یک سوراخ در دیوار درست کردند و این طرف و آن طرفش را پله درست کردند تا یک نفر بتواند از این ور به آن طرف رفت و آمد کند؛ ولی الاغ نتواند رد شود. عوارض بار الاغ هر چه از کوه به شهر می‌آمد، باری دو ریال بود. اما از دهانه پلنگان هر چه می‌آمد، باری ۴ ریال بود. چون معمولاً بار آن الاغ‌ها کشک، پنیر و ماست و پشم بود. اما برای زغال و هیزم عوارض نمی‌گرفتند.
  • 5-4 ماه شب و روز برف و باران می‌آمد. حتی صدای «هوهو» رودخانه‌ی تارم تا شهر می‌آمد
    برای آن‌ها هم که می‌خواستند یک بار گندم به بیرون شهر ببرند و آسیاب کنند، یک قبض صادر می‌شد تا هنگام برگشت عوارض ندهند؛ وگرنه جنس قاچاق محسوب و شامل مالیات می‌شد.
    یک دروازه نزدیک کوچه بالا و پل حلوایی بود. یک دروازه هم آخر خیابان اهر بالای گود شمس‌المعالی بود. دروازه شنبه‌ای‌ها (در خیابان خلیج‌فارس کنونی پایین‌تر از درخت چنار)، دروازه آخوند‌ها (پای گود آخوندی در انتهای کوچه آخوندی‌ها) و دروازه واقع در کوچه باغ (در خیابان قائم شرقی) هم از دیگر دروازه‌ها بود. بعد هم می‌رسید به پل کاکاسیاه. یک دروازه هم کنار گود محروسی‌ها (کنار باشگاه بدنسازی پارسه) بود. یکی هم کنار گود ناقاره‌ای (کنار مسجد موسی‌بن جعفر) و آن طرف‌تر دروازه کوزه‌گری (کنار ایستگاه شیر فعلی) بود. کوچه عربی هم یک دروازه داشت. بقیه جا‌ها هم یا دیوار کشیده بودند یا بوسیله دیوار خانه‌ها گرفته شده بود. طرف کوچه بالا و محله بازار هم دروازه‌هایی بود که یادم نیست.
  • کسانی هم که از طرف هرگان می‌آمدند، از طرف همان کوچه باغ، گود محروسی‌ها و گود آخوندی‌ها وارد می‌شدند؛ چون بقیه جا‌ها بیابان بود و بین محله و بازار فاصله بود.
  • نی‌ریز چند بخش بود؛ از قلعه‌های مختلف گرفته تا محله‌های کوچه بالا، سر زیرکان، شادخانه، آبادزردشت و... برای همین است که حتی لهجه مردم هم در نقاط مختلف شهر مقداری با هم تفاوت دارد.
  • قبلاً کنار مسجد ولیعصر رودخانه نبود. فضای باز و صافی بود که من خودم تعزیه می‌خواندم. کنار مسجد جامع کبیر هم رودخانه نبود؛ آنجا تعزیه می‌خواندند. همه سینه می‌زدند و عزاداری می‌کردند. رودخانه اصلی شهر کنار همان اداره جهاد کشاورزی سابق (روبروی اداره مخابرات) بود و از همان جا به بیرون شهر می‌رفت. بعد که خیابان کشیدند، رودخانه دو بخش شد و بخشی از آن به سمت محله آمد. برخی از ۷۰ ساله‌ها تعریف می‌کنند و می‌گویند ۱۰ - ۱۵ ساله که بودیم، تعداد زیادی رفتند تا مسیر آب به سمت محله را ببندند؛ اما با وجود سنگ‌های زیادی که آوردند، موفق نشدند. خلاصه رودخانه چنارشاهی و رودخانه مسجد جامع‌کبیر بعد از کشیدن خیابان پدید آمد و از قدیم نبود.
  • محله چنارشاهی محل حکومت کدخدا بود. هر کس خطایی می‌کرد، شب‌ها زندانش می‌کردند و روز‌ها او را به درخت چنار گردن کلفت جای آموزشگاه رانندگی کنار مسجد ولیعصر می‌بستند تا بقیه مردم ببینند و عبرت بگیرند. بعد از حکومت، بخشداری آمد و سر چنارشاهی، کنار مسجد ولیعصر و دکان ملکی دوز‌ها بخشداری شد. سپس همان‌هایی که در زمان حکومت کدخدا به درخت بسته بودند، درخت چنار را آتش زدند و از آن به بعد بود که آن محله تبدیل شد به محله چنارسوخته.  
دمِ درِ مسجد جامع کبیر یک آب‌انبار بود که شیر داشت و به آن برکه شیر می‌گفتند. یک حمام هم کنار آن بود. پدرم در ماه‌های رمضان که مناجات می‌خواند و وقت نمی‌کرد به خانه بیاید آب بخورد، می‌رفت داخل حمام و از یک سبویی که در دالان حمام گذاشته بودند، آب می‌خورد و می‌رفت بالای گلدسته‌ی مسجد جامع و می‌گفت: «آب است و تریاک». مردم هم می‌گفتند: مش‌جلیل میگه آب است و تریاک. یعنی کسی حق ندارد آب بخورد. اول این جمله را می‌گفت و بعد اذان می‌گفت.

نی‌ریز ابتدا به شکل حکومتی اداره می‌شد و بعد شد بخشداری. شخصی به نام عرفان اولین بخشدار نی‌ریز بود. آن موقع همه کار‌ها با بخشداری بود و هنوز شهرداری روی کار نیامده بود. دادگستری هم نبود و قزاق‌ها قضاوت می‌کردند. مردم برای قضاوت پیش حکومت هم می‌رفتند و هزینه می‌دادند. بعد از قزاق‌ها نیز ژاندارم‌ها آمدند. قزاق‌ها زمان جنگ جهانی اول تعدادی از پیرمرد‌ها را به سربازی برده بودند.

  • نبش شرقی میدان شهیدرجایی و خیابان قدس تلمبه بود و همین جا پل کاکاسیاه نام داشت. آنجا کنار کوچه عنابی‌ها جوی آبی رد می‌شد و پل کاکاسیاه روی آن بود. روی جوی آب، هُنه بسته بودند و آب رد می‌شد و برای زراعت می‌رفت. (هُنه کانالی بوده که با آن آب یک جوی را از روی جوی دیگر عبور می‌دادند.)
  •  آنجا ۳ - ۴ نفر سیاه‌پوست بودند که به آن‌ها دده سیاه و کاکاسیاه می‌گفتند. نژاد این افراد آفریقایی بود. این‌ها باغی دستشان بود و کار می‌کردند. روزی دو نفر رفته بودند اناردزدی که صاحب باغ (کسی که باغ را در اجاره داشت) رسیده بود. اما دزدان که خودشان ژاندارم بودند، اسلحه داشتند و صاحب باغ را کشته بودند. همان‌ها که صاحب باغ را کشتند، خود مأمور تحقیق شدند و برای این که دستشان رو نشود، رفتند این دو برادر را با یک تفنگ دم‌پُر از باغ کناری آوردند و گفتند قاتل این دو نفر هستند. من همان زمان دوران سربازی را در زندان کریمخانی می‌گذراندم و نگهبان بودم که دو جوان گردن کلفت هیکل‌دار را آوردند. آن‌ها به دستشان دستبند و به پایشان زنجیر بود. به آن‌ها گفتم: اهل کجا هستید؟ گفتند: نی‌ریز. گفتم: چه شده؟ داستان را گفتند. خلاصه دو نفرشان را بی‌گناه با تیر اعدام کردند.
  •  آن زمان خانه‌ها به هم وصل بود و به هم راه داشتند. بخصوص بین خانه‌های آشنا و قوم و خویش در یا دریچه‌ای بود که به هم راه داشت و از آن رفت و آمد می‌کردند. آن موقع برای خانه‌سازی نیازی به مجوز نبود و همه برای خودشان خانه می‌ساختند. مزد کارگر یک قران (ریال) و استاد دو قران بود.
  • هیچ کس شهر را نظافت نمی‌کرد. چرا که زباله‌ای در کار نبود؛ یک تنب خاکروبه‌ای کنار خانه‌ها بود که ده سالی یک بار، دو تا بار خاکروبه هم روی آن جمع نمی‌شد. پلاستیک و پوست پفک و... که نبود. اما الآن هر شب سر هر کوچه به اندازه ۳۰ سال آن زمان نی‌ریز زباله جمع می‌شود. اگر یک سطل زباله‌ای کنار حیاط می‌گذاشتی، تا سال دیگر هم پر نمی‌شد؛ مگر این که خاکی کف حیاط جارو و خاکروبه‌ای جمع می‌شد.

باقیمانده غذا و پوست هندوانه و... را هم گوسفند و مرغ و خروس می‌خورد. همین خاکروبه‌ها نیز که جمع می‌شد، مردم بار الاغ می‌کردند و در باغشان می‌ریختند.

  • آن زمان اعتیاد عیب بود و کسی اگر معتاد بود، عیب می‌دانستند و مثلاً به او می‌گفتند حسن وافوری. تریاک زیاد کشت می‌کردند، ولی معتاد کم بود. مثلاً پدر من انبار تریاک داشت؛ ولی خودش معتاد نبود. آن موقع تریاک ۴ مثقالی ۲ ریال و آزاد بود.
  • یک سنگ قبری دمِ درِ مسجد جامع کبیر بود که می‌گفتند قبر خواهر بهرام گور به نام فرخ است. دو شیر سنگی هم در دو طرف آن بود. چهار طاقی قشنگی هم داشت. به نظر من این سکه‌هایی که جلو مسجد پیدا شد متعلق به همین فرخ بوده. سنگ قبرش هم یادم هست که خیلی قشنگ بود. من بچه بودم و می‌رفتم روی این شیرها بازی می‌کردم.
    اگر کسی می‌رفت درِ نانوایی نان می‌خرید، عیب بود. به او می‌گفتند تو ثروتمندی، برو دو تا بار گندم آرد کن بده نان‌پز برایت نان بپزد. شما باغ داری، باید عارت شود بروی در نانوایی نان بخری. آن موقع فقط کارگر‌های بیچاره از جمله کارگران سر خرمن می‌رفتند نانوایی و نان می‌خریدند. نان هم فقط نان سنگک بود. زمان قحطی «کُلو» جو و ذرت در تنور می‌پختند. کنار مغازه غلام کریمی در محله، نانوایی بود و خانه اسدا... حقیری هم روبرویش قرار داشت. او انبار جو داشت. در زمان قحطی، یک بار جو می‌داد به اسدا... صفر نانوا و می‌گفت ۵ من اُزو (صمغ درخت) هم آسیاب و قاطی آرد‌ها کنید تا کُلو درست شود. نانوایی آنقدر شلوغ می‌شد که باید از دور دستمال را گره می‌زدی و ته نانوایی پرت می‌کردی و داد می‌زدی که مثلاً برای اشتیاقی دو کیلو کُلو بده. خیلی وقت‌ها هم دعوا می‌شد. آنقدر وضع خراب بود که اگر کسی را با نان در خیابان می‌دیدند، از دستش می‌دزدیدند و فرار می‌کردند. به خاطر جنگ جهانی دوم قحطی شده بود.
  • از پیروان دین کلیمی فقط ملاخانی را داشتیم که منزلش بین میدان شهید رجایی (فلکه گل) و خیابان چنارشاهی قرار‌داشت. البته بر اساس شنیده‌ها قبر پدرش ملا اسحاق هم در نی‌ریز و در قبرستان کلیمی‌ها کنار مهدیه فعلی بوده است. زردشتی هم داشته‌ایم. باغ تخت را می‌گویند جای تخت زرشت بوده و قنات آبادزردشت را زردشت در آورده. «تم توره» هم می‌گویند در واقع تم تورات بوده است.
  • نی‌ریز خیلی قبرستان داشته که با توسعه شهر خیلی از آن‌ها ناپدید شده است. می‌گویند نزدیک منبع آب محله قبرستان بوده. همچنین در ابتدای بلوار سرداران از طرف خیابان قائم شرقی، آن‌هایی که خیابان می‌کشیدند، با چندین قبر برخورد کرده بودند.
  •  این طور که می‌گویند، نی‌ریز اول طرف محله بوده است؛ از باغ سید محمود شروع می‌شده تا پشت مسجد جامع کبیر. هنوز هم آثارش هست. یک نفر که بابایش چهارپا داشت می‌گفت وقتی همین گود محروسی‌ها را می‌کندند و از آن با الاغ برای کاهگل خانه‌ها گِل می‌بردند، با یک تنور نانوایی برخورد کردند. تنوری که سالمِ سالم بود و حتی ریگ‌های داخلش هم بود. ظاهراً قبلاً آب‌بردنی می‌شود و سیل می‌آید. این قسمت شهر را آب می‌برد و در نتیجه جای نی‌ریز جابه‌جا می‌شود و به این سمت می‌آید.
  • در نی‌ریز کوچه‌های معروفی از جمله کوچه هفت پیچ در بازار و کوچه آخوندی‌ها، کوچه باغ و کوچه سید نصرالهی در محله بود. هنوز هم مردم در صحبت‌هایشان از کوچه‌ها و محله‌های نی‌ریز قدیم یاد می‌کنند. مثلاً زمین‌های گود برامی در واقع گود برِ حمام بوده است یا مثلاً در کوچه آئینه‌گری که کنار مقسم خبار است، آئینه می‌ساختند.
  • اولین دوچرخه حدود سال‌های ۱۳۰۹ یا ۱۳۱۰ خورشیدی به نی‌ریز آمد. ما بچه بودیم و همه می‌گفتند نگاه کنید؛ پسر «وکیل» اسب شیطان سوار شده است.
  • چند سال بعد اولین ماشین هم به وسیله شخصی به نام «همرازیان» وارد نی‌ریز شد که در بدو ورود، سه روز خراب شد و خودش که مکانیک بود، درستش کرد. او به شیراز رفته بود و ماشین جیپ صورتی که به حراج گذاشته بودند، خریده و به نی‌ریز آورده بود.
  •  نی‌ریز قلعه‌های زیادی داشت. از جمله قلعه خواجه، سیف‌آباد، حاجی حسین و محمودخان. پلنگان قلعه نداشت و بیابان بود. اما سنگچین داشت، مردم کشاورزی می‌کردند و گندم، نخود و... می‌کاشتند. آنجا قبرستان بود و افراد زیادی به خاک سپرده شدند. یک قلعه هم روبروی قلعه محمودخان (میدان کنار پنجشنبه بازار) معروف به قلعه کهنه بود و کمی از دیوارهایش هنوز دیده می‌شد.  
  • از آسیاب‌های نی‌ریز، «خبار» و «زینبی» برج (منار) داشتند. آسیاب کلانتری هم برج داشت که کار زینبی بود. اگر نداشت، دزدان وسایل و آرد‌ها را می‌بردند؛ مثل وقتی که در زمان قحطی، در آسیاب کلانتری جو‌های یک نفر را دزدیدند و خودش را هم کشتند.
  • آبادزردشت چندان آباد نبود. می‌گفتند آب آبادزردشت از زردشت و باغ تخت جایگاهش است. باغ تخت باغی زیبا و پر از گل و گیاه بود.
قبل از آن چراغ نفتی بود. شهرداری چند مأمور داشت از جمله عباس‌آشپز یا احمد نامی بود که شب‌ها می‌رفتند و با چوب، چراغ‌نفتی‌ها را سر میخ آویزان می‌کردند. این‌چراغ‌ها را چراغ دریایی می‌گفتند و هر 300 متر یکی نصب می‌شد تا معابر روشن باشد. اذان صبح این‌ها را جمع می‌کردند

کوچه‌ای که از آبادزردشت به طرف قلعه خواجه می‌رود، به منطقه آلسون مشهور بود که قسمتی از آن باغ بود. می‌گویند زمانی یک پیرزن اینجا آمده سر جوی جگر بشوید. یک نفر که هنگام غروب از آنجا رد می‌شده، گفته او ننه آل است و جگر زن حامله‌ای را برداشته و داشته اینجا می‌شسته که بخورد. آن زمان می‌گفتند زنان حامله را تنها نگذارید که آلش می‌زند و منظورشان همین بود.

  • نی‌ریز کاروانسرا‌های زیادی داشت؛ از جمله کاروانسرای سروی، میرزا مسیح، حافظ وکهنه. در زمان قحطی که مصادف بود با جنگ جهانی دوم، در کاروانسرای میرزا مسیح شناسنامه‌ها را مهر می‌کردند و به هر نفر یک چارک آرد می‌دادند.  
  •  محله، ۳ حمام داشت؛ یکی کنار مسجد جامع کبیر بود، یکی در کوچه روبروی مدرسه فرهنگ اسلامی و یکی هم ضلع غربی جای فعلی اداره تبلیغات اسلامی.

محله بازار هم سه یا چهار حمام داشت؛ یکی حمام حاج محمدحسن و حمام شیر کنار آن در کوچه کاروانسرای سروی و یکی حمام حافظ (پشت بانک تجارت فعلی).

کوچه بالا بعد از مسجدالنبی هم یک حمامی بود که مرحوم حاج فضل‌ا... کیخسروی آن را احداث کرده بود. آنجا مکتبخانه‌ای وجود داشت که حمامی هم کنارش بود؛ مثل مکتبخانه‌ای که الآن در محله، حوزه علمیه شده است.

همان جا و در محل آسیاب فعلی آقای معانی، یک روغن‌کشی (عصاری) هم بود.

  • جای مسجد نو زمین و خرابه‌ای بود، مردم می‌آمدند آنجا و یک نفر روز اول محرم ساز و نقاره می‌زد. عده‌ای جمع می‌شدند و آتش روشن می‌کردند و از همین جا سینه‌زنی شروع می‌شد. کم‌کم اینجا را کردند اجاقی به نام اجاق امام حسین و بعد مسجد و حسینیه بنا نهاده شد.

آن موقع برای این که مردم جمع شوند، نقاره و عده‌ای هم ساز می‌زدند. قدیم‌ها وقتی هم یکی از بین می‌رفت، می‌رفتند پشت بام و نقاره می‌زدند تا مردم خبردار شوند. تا حدود ۹۰ سال پیش این رسم در نی‌ریز پا بر جا بود.

  • در دو طرف دالان کاروانسرای سروی حجره بود. هر طرف شاید نزدیک به ده تا حجره بود؛ حجره‌هایی که دَرَک داشت و بالا و پایین می‌شد. بیشتر حجره‌داران لاری بودند و بعضی‌هایشان بعد‌ها در نی‌ریز ماندگار شدند.
  • آقا نظر آزاد ماشین باری خریده بود. ۱۰ - ۲۰ روزی یکبار به شیراز می‌رفت و می‌آمد. یک بار هم تصادف کرد و یکی از مسافرانش از بین رفت.

او از کاروانسرای میرزا مسیح یک بار اُزو، انجیر، بادام یا پشم می‌زد و به شیراز می‌رفت. از آن طرف هم در شیراز چیزی بار می‌زد و به نی‌ریز می‌آورد. مسافر‌ها روی بار می‌نشستند و با کرایه نفری یک تومان به شیراز می‌رفتند. از صبح که حرکت می‌کردند، شب به روستای «مقابری» نرسیده به دو راهی فسا (بین امامزاده اسماعیل و پلیس راه) می‌رسیدند. در کنار قهوه‌خانه‌ای که آنجا بود می‌خوابیدند و هنگام صبح دوباره حرکت می‌کردند.

  • نی‌ریز ۴ - ۵ تا آرد فروش داشت. ولی به آن‌ها دُکان علافی می‌گفتند؛ چرا که باید مرتب به آسیاب می‌رفتند، گندم می‌بردند و آرد می‌آوردند. یک بار گندم یا آرد ۲ تومان بود. آن زمان هر کسی خودش گندم داشت و انبار می‌کرد. اگر کسی نانوایی می‌رفت، مردم می‌گفتند «پدرسوخته را نگاه کن؛ ده تا بار گندم دارد، ولی می‌آید نان می‌خرد.» مگر این که کارگری بود؛ وگرنه کسی که وضعش خوب بود، نباید درِ نانوایی می‌رفت و مردم عیب می‌دانستند.

آرد فروش‌ها دو تا بار آرد می‌آوردند دم دکان و برخی مردم با وقه و چارک آرد می‌خریدند.  

  • سال قحطی کار مردم به جایی رسید که تمام علف‌ها را می‌کندند و می‌خوردند. درخت برِ انجیر در سال دو بار محصول می‌دهد. مردم برِ زمستانه را می‌‌آوردند و می‌پختند و می‌خوردند
    در شیراز هم قالی فروش‌ها را دکان علافی می‌گفتند.
  • اولین حاکم نی‌ریز مشیرالدیوان بود. بعد از آن در حدود سال‌های ۱۳۱۹ حکومت تبدیل به بخشداری و آقای عرفان بخشدار نی‌ریز شد. سپس کم‌کم شهرداری قدیم را درست کردند.

حدود سال‌های ۱۳۱۴ و ۱۳۱۵ خورشیدی‌امیر حسین قلی خان فاتح معاون‌الدیوان حاکم کل نی ریزو مسئول امنیت منطقه شد. او با پولی که گرفت، قرار شد امنیت جاده از شیراز تا سیرجان و کرمان را برقرار کند. آن زمان سه روز در نی‌ریز جشن بر پا شد شهر را آئینه‌بندان کردند. معاون دیوان حاکم و در واقع معاون دولت بود.

بعدش قزاق به نی‌ریز آمد و در منزل مرحوم حاج علی اطمینان جای فعلی مطب دکتر نصیری‌نژاد قزاق‌خانه شد. سپس همان جا شد ژاندارمری.  

  • محله یک برکه شیر کنار مسجد جامع کبیر داشت که به آن برکه خواجه‌علی می‌گفتند. بقیه برکه‌ها، اما پله داشت. یک برکه هم روبروی مسجد جامع کبیر بود که به هر کس می‌گوییم، حیف و دریغش را می‌خورَد که اگر نگه‌اش داشته بودند، در ایران نمونه بود. می‌گویند این برکه خیلی بزرگ بوده و طاقی دیدنی داشته است.

برکه‌ها تا حدود سال‌های ۱۳۴۲ و ۱۳۴۳ خورشیدی مورد استفاده قرار می‌گرفت. اما زمانی که می‌خواستند خیابان و بلوار بکشند، آب‌انبار‌ها و حمام‌ها را خراب کردند.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها