مادرم را به چشم خودم ندیدم؛ چشمی که بتواند تمام زوایای صورت را به خاطر بیاورد. یا اندامش را، که چگونه است؟ بلند قد بوده یا متوسط یا کوتاه قامت. گاهی اوقات نگاهم به نگاهی درگیر میشود که حتماً صاحب آن نگاه چشمهای درشتی دارد. بعد که فراغتی مییابم، برایم این سؤال پیش میآید که این چشمها را کجا دیدهام، آن هم دو سال اول عمرم. نتیجه میگیرم که این چشمها شبیه چشمهای مادرم بوده است. نمیتوانم قسم بخورم، فقط میدانم این چشمهای خیره بر من، خاصیت همان نگاه را دارد؛ که این چنین توأمان مایهی شادی و عذابم شده است. نمیدانم.
مرحوم خالهام که جانشین مادر شده بود گاه و بیگاه، سر هر مناسبتی به من میگفت: «جناب سروان امینی» و بعد ادامه میداد که «مادرت همیشه اینطور صدایت میزده.» لابد آرزو داشته که من ارتشی بشوم! از قماش آنهایی که سر هرشانه سه ستاره دارند. پدرم معلم بود. شریف و دلسوز در کارش. آن روزها تمام ارتشیها، بیکم و کاست دست بالایی روی سر مردم داشتند! فکر میکردند سقف آسمان سوراخ شده و آنها به زمین افتادهاند. وای اگر در محلهای جناب سرهنگی خانه داشت. خودش که کلی احترام همراه با ترس داشت. از جان آدمیزاد تا شیر شتر دست به دست در خانهاش برده میشد. پسوند هر شیئی، هر جاندار که به سرهنگ تعلق داشت این کلمه چسبانده میشد. زن سرهنگ- دختر سرهنگ- اسب سرهنگ- یابوی سرهنگ- خانهی سرهنگ- نان سرهنگ- گوشت ران سرهنگ!
روحیه پدرم با این چیزها سازگار نبود که خدای نکرده از لباسش سوءاستفاده کند. فقط خانهی ما به خانهی معلمها مشهور شده بود. همین برای احترام اهالی محل کافی بود. لابد مادرم بالاتر از اینها را میخواسته که گاه به گاه مرا «جناب سروان امینی» صدا میزده. البته اینها حدس و گمان خودم است. حال اینها را داشته باشید تا اثر لقبی را که مادر جوانمرگم به من میداد در چند صباحی از زندگی من ببینید.
دو سال بعد از خدمت سپاه دانشم که در روستاهای جیرفت کرمان بود؛ دیگر در لباس معلمی جا افتاده بودیم (علت جمع بستن این است که عزیز حقیقی همکارم مثل من سپاه دانش دوره سوم بود و حالا معلم شده بود). دیگر آن لباس و آن مکافات از ذهنمان بیرون شده بود. هیچکس به خودش نمیگفت: «معلم سپاهی»! نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای از مسئولان وزارتخانه بخشنامهای در سطح مملکت صادر کرد بدین مضمون که معلمهایی که دوره سپاه دانش را طی کردهاند میتوانند از لباس ارتشی استفاده کنند که روی پاگون آن سه ستاره دوخته شده باشد.
با دوستم به کنکاش نشستیم. نتیجه گرفتیم در منطقهای که حرمت یک ژاندارم از یک معلم بیشتر است چه بهتر که این لباس را بپوشیم و سوار بر اسب تمام منطقه را از زیر پاشنه در کنیم و ابهت لباسمان را به همه نشان بدهیم تا تمام روستائیان آوای زنگدار جناب سروان- جناب سروان را زمزمه کنند! و ما هم از خفّت لباس ساده معلمی نجات پیدا کنیم.
*****
من و عزیز، سوار اتوبوس دراز و بیقواره و بیدماغ «ممدلی فری» شدیم و رسیده و نرسیده رفتیم چهارراه زند. چند مغازه این طرف و آن طرف خیابان بودند که لباس و لوازم ارتشی- انواع واکسیلها- اتیکتها- ستارههای ریز و درشت و قبههای سرگرد به بالا- حتی پوتینهایی که در کارخانه کفش ملی تولید میشد؛ همه چیز، همه چیز، هر چه که به ارتش مربوط میشد، میفروختند.
همانجا در اتاقک پرو، لباس را پوشیدیم. صاحب مغازه با سنجاق و صابون به درون آمد. گشادیها را با سنجاق به هم آورد و بعضی جاها را با صابون خط کشید. مخصوصاً پاچهها و سرآستینها که خارج از اندازه بلند بودند! قرار شد که فردا شب، همین موقع لباسها را تحویل بگیریم و بعد به خانههایمان رفتیم. در خانه برای پدر که حالا خودش یک معلم پیشکسوت بود و خالهام جریان را گفتیم. پدر متفکر و خونسرد نگاهم کرد. معلوم بود که این مسئله اصلاً برایش جالب نبوده. اما گل از گل خالهام شکفت. خیلی زود شادی از صورتش پرپر زد و به ناگهان هق و هق گریهاش فضای اتاق را پوشاند. مدتها بود که دیگر به من جناب سروان امینی نمیگفت. در میان گریه نالید: «خدا بیامرزدت خواهر. همیشه آرزو داشتی پسرت لباس سروانی بپوشد.» بعد رو به من کرد و گفت: «همین فردا صبح سر مزارش برو و همه چیز را برایش بگو. کاش لباست آماده بود و با لباس سر مزارش میرفتی.»
دوست داشتم سر قبرش بروم فاتحهای بخوانم. اما اینکه با لباس بروم از آن حرفها بود. خالهام چند بار گفت: «به مرده آگاه است!»
فردا صبح کفش و کلاه کردم. ابر بی پیری آسمان را پوشانده بود. اینجور ابرها برای بهار عجیب بود. پدر گفت:
- برای احتیاط چترت را همراه ببر. خودت که میدانی باران بهاری چطور است!
اواخر فروردین بود. بوی بهار نارنج حتی در زیرزمینها پیچیده بود. سر قبر مادر رفتم. خوشبختانه هنوز باران شروع نشده بود. میشد با تکه گچی پنجرهای از بهشت روی سنگ مزار کشید! فاتحهای خواندم. بعد هم آهسته برای اینکه مردههای دیگر حسودیشان نشود جریان سروان شدنم را برای مادر شرح دادم.
کلام خالهام در گوشم بود که «به مرده آگاه است» یعنی ارواح از همه چیز خبر داشتند. از شادی بچههایشان شاد و از ناراحتیشان غمگین میشوند. این حرفها برای کسی ضرر نداشت. خوب من هم چند کلمهای با مادرم حرف زدم. بعد سر قراری که با عزیز داشتم، جلو سینما پارس رفتم. دو فیلم را با یک بلیط نشان میدادند. از ۹ صبح شروع میشد تا یک بعدازظهر- «دفاع از حق» با شرکت استوارت گرینجر بود با مرد بیستاره کرک داگلاس. دو تا وسترن عالی. کیف کردیم. به خالهام گفته بودم که ظهر برای ناهار نمیآیم. رفتیم چلوکبابی هاشمی. خودمان به خودمان سور دادیم. چلوکباب سلطانی با دو زرده تخم مرغ، سیر و تِنگ راهی خیابانها شدیم. هر جا آذوقهای به کار بخور دیدیم خریدیم. نخود و لوبیا و عدس. سبزی خشک را که خدابیامرز خاله زحمتش را میکشید؛ برای اینکه بزنیم به برنج کامفیروزی تا تنوعی باشد. گوشت و مرغ که قحط بود. تا بعدازظهر میشد، عین معتادها دلمان هوای برنج میکرد. اگر این مخلفات را به برنج نمیزدیم دلمان برنمیداشت.
عصر رفتیم سر وقت مغازه تا لباسمان را بگیریم. آماده بود. دیگر پرو نکردیم. به صاحب مغازه گفتیم: «هر چه هست خوب است» جریان بخشنامه را که برایش گفتیم خوشحال شد. کسب و کار بیرونقش رونقی میگرفت.
لباس هر جور که بود برای روستا که خاک و خل و پودر الک شده پهن از هیکلمان بالا میرفت خوب بود.
*****
فردا صبح، وقتی با لباس سروانی به گاراژ رسیدیم با کلاهی که تا لبهی ابروها پایین کشیده بودیم همه هاج و واج ما شده بودند. شاید فکر میکردند آمدهایم تریاک- چیزی را بگیریم. ممدلی فری که بزرگ شده خرابات بود و نه از شهربانیچیها میترسید و نه از لباس ارتشی (فهمیده بود که آنها هم مثل ما آدماند!) گفت: «فرمایش؟» خیلی زود فهمیدیم که نمیشود برای توپچی ترقه در کرد. آن هم کسی که لااقل هفتهای یکبار در اتاق مربع شکل ما میخوابید. سینه به سینهاش شدیم. نفسش به نفسمان میخورد. انگار کمی هول برش داشته بود. به ناگهان کلاهمان را برداشتیم.
عزیز گفت: «احترام بگذار. بعد هم بگو ببینم چرا اتوبوست اینقدر درازه؟»
من ادامه دادم: «دماغ هم نداره، این هم یک جرم دیگر»
ممدلی فری خودش را به موش مردگی زد: «بخشش از بزرگتره، این دفعه ندید بگیرید جبران میکنم.»
عزیز با تحکم گفت: «کافه عباس!»
-ای خدا، من که التماستون میکنم. شما عارتون میآد با ممدلی بپرید!
دهاتیها هلهله کردند. دو سروان در یک روستا. میتوانستند توی منطقه فیس و افاده بفروشند! در طول مسیر، هرکس ما را میدید دست و پایش را گم میکرد. مخصوصاً قهوهچی بین راه، که ظهرها اتوبوس آنجا لنگر میانداخت. نقاب کلاه تا روی چشم، دلهره قهوهچی و شاگردش آخر در اتاق پشتی که فقط خواص در آن جا راه داشتند بساط تریاک آماده بود و گاهی هم نشمهای میآورد و یک هفتهای آنجا مهمان بود!
غروب بود که به روستا رسیدیم. جماعتی که آمده بودند بار و بنه پدر یا مادرشان را به خانه ببرند، از دیدن ما با آن هیأت شوکه شدند. ترسی نگفتنی همیشه در وجودشان بود. از ژاندارم میهراسیدند. از سلف خرها واهمه داشتند. از خانی کلیمی نزولخور- از بانک کشاورزی. از همه واهمه داشتند.
یکی از روستاییها نگذاشت بیش از این توی دلشان خالی شود. با صدای بلند گفت: «هول نکنید! مدیرَل خومون هِسّن»؛ و ما اولین روز جناب سروانی را تجربه کردیم. در اتاق چهار گوشمان کلی برای خودمان خندیدیم.
- لابد دوباره اسبهای قره محمد را امانت میگیریم!
- یکبار ما را برداشته. شاید اگر بفهمند جناب سروانیم با ما مهربانتر باشند!
- گفتهاند مرگ دست خداست، اما در هیچ روایتی راجع به شکستن دست و پا و گردن چیزی ننوشتهاند. عزیز خندید و گفت: «اگر به این چیزها فکر کنی، زود پیر میشوی!»
مقام ریاست تمام بخشنامههای مدارس این طرف رودخانه را تحویل ما میداد. مدرسه ما مرکزی شده بود. چون شش کلاسه بود. اولها عزا گرفته بودیم که چگونه آنها را به دست مدیرها برسانیم. بعد که ممدلی دوستمان شد دست به دامان او شدیم. او هم بخشنامه را به هر طریقی بود به دستشان میرساند، ولی این بار باید لباس سروانیمان را به رخ دیگر همکاران میکشاندیم. زرنگی کرده بودیم. تا بخشنامه را خواندیم؛ خودمان را به شیراز رساندیم. حالا تمیز و آراسته با لباس خوشدوخت سروانی بخشنامه را تحویلشان میدادیم. دیگر فایدهای ندارد کلمههای بیزبان را صرف چگونگی استقبال مردم و کدخداها و شوخیهای خارج از نزاکت همکارانمان کنیم. همکارانی که دو هفتهای یکبار عصر پنجشنبه سر و کلهشان پیدا میشد. میزدند و میخواندند و میرقصیدند و دم دمای صبح مثل جنازه از حال میرفتند. بعضیها که وسیله نداشتند میماندند تا اگر اتوبوس ممدلی فری در روستا بود و به شهر میرفت آنها را برساند. وگرنه بایستی به تناوب از سه کیلومتر تا هفت- هشت کیلومتر را پیاده گز کنند. یادشان به خیر. از بس میخندیدیم فکمان تا سه چهار روز درد میکرد.
*****
همه چیز به خیر و خوبی میگذشت. رفتار اهالی نسبت به ما عوض نشده بود. هیچگاه نشنیدیم که بگویند: «جناب سروان آمد» یا اینکه چه لباسهای برازندهای و چه ستارههایی که از یک فرسخی هم برق آنها چشم را کور میکند! همیشه با لهجهی خودشان میگفتند: «مدیرَل آمدند.»
شنیده بودیم که دو یاغی معروف و خشن در کوههای کامفیروز پیدایشان شده و بعضی از بزرگترها پنهانی آب و آذوقه به آنها میرساندند. میگفتند از نیمه شب به بعد که همه در خواب نازند میآیند نزدیک روستا کمین میکنند و آنهایی که به نوعی با آنها دمخور بودند یا از آنها واهمه داشتند، قند و چای و نان تیری خشک و گهگاه مرغی و برنجی پخته شده را به آنها میرساندند.
روستا پر از شایعه شده بود و از همه مهمتر اینکه پخش شده بود که آنها قصد دارند گوش معلمهای سپاهی را ببرند و بگذارند کف دستشان. آنقدر شجاع نبودیم که جلو چشمانمان با چاقو یا خنجر گوشمان را ببرند.
این حرف جدی جدی از دهانم بیرون آمد: «اگر چاقویشان به اندازه کافی تیز نبود؟» عزیز آنقدر خندید که اشک از چشمانش سرازیز شد. من بور شده سکوت کردم. وقتی دیدم خنده عزیز تمامی ندارد انگار ماشینی که به زور هندل بخورد همراهش خندیدم.
از فردای شنیدن آن حرف که نه به شایعه بودنش ایمان داشتیم، نه حقیقتش، لباسهای سروانی را تا کردیم و در چمدان گذاشتیم. مخصوصاً با لباسهای عادی رفتیم روی تل و تپههای بیرون از روستا، تا دوستان یاغیمان با دوربینهای زایس آلمانی که از ژاندارمها به غنیمت گرفته بودند از بلندای کوه ما را دید بزنند. ببیند که نه بابا، ما هم جز معلمهای مفلوک این مملکتیم و گوش ما از روز ازل و ابد بریده شده است.
شبها به خاطر هوای بهاری و نسیمی که عطر شکوفههای سیب و بادام باغ خان را به مشاممان میرساند؛ هم پنجرهها را باز میگذاشتیم و هم درِ اتاق را که به راهرو سراسری منتهی میشد؛ که یک طرفش کلاس بود و یک طرف حیاط؛ که حیاط نیم متری پایینتر قرار داشت. ناگهان صدای تاپ تاپی را به وضوح از پشت بام شنیدیم. من و عزیز با ترس به یکدیگر نگاه میکردیم. زبانمان بند آمده بود. من بیاختیار گوشهایمان را لمس کردم. شاید وداع آخر بود، از دو تکه غضروف که به زور خودش را دو طرف سرم چسبانده بود.
در یک حرکت خودجوش چراغ توری را برداشتیم و از پلههای پشت مدرسه بالا رفتیم. پشت بام از هر جنبندهای خالی بود. از آن شبهای بیماه بود. درختهای باغ خان ارواح سیاهپوشی بودند که از دور به ما زل زده بودند. نسیمی که از شکوفههای باغ به مشاممان میخورد ارج و قربی برایمان نداشت.
بازگشتیم در اتاق را که قفل کرده بودیم، باز کردیم. هر شب برای گذران وقت از پاسور (بیبرد و باخت) شروع میکردیم و بعد ریم و حکم دو نفره، تا میرسیدیم به بیست و یک و پوکر که عزیز یادم داده بود. در میانه جور کردن ورق برای ریم بودیم که هر دو- همراه به در اتاق نگاه کردیم. سگی سیاه، اندازه یک کره الاغ در درگاهی در ایستاده بود و به ما زل زده بود. تاکنون چنین سگی را در روستا ندیده بودیم. هر دو دستمان به چوبی رفت که کنار پایمان روی قالی قرار داشت. تا آمدیم چوب را بلند کنیم که سگ غیب شد. در هیچ کجا اثری از آثارش نبود. برگشتیم. در را محکم کیپ کردیم و بعد میز تحریر را کشاندیم پشت در، تا نیمههای شب و حتی بیشتر، بیدار بودیم. ام کلثوم از رادیو توشیبای عزیز میخواند و ما به دو یاغی با نامهای مسیح و دشتی میاندیشیدیم.
*****
بار دیگر که سر قبر مادرم رفتم. آهسته برای اینکه مردههای دیگر نشنوند گفتم:
- مادر آرزویت برآورده شد. اما به مدت چهار روز!
ستارهها را در چهار گوشه قبر گذاشتم دو تا هم در وسط. زهرخندی چهرهام را پوشانده بود. روی گرداندم و از قبرستان بیرون آمدم.
شیراز - آبان ماه ۹۶